سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان عاشقانه و زیبای "همیشه یکی هست"4

این رمان را به تازگی خوندم .خیلی از شخصیت سرمه خوشم اومده...


در و باز کردم و سریع سوار شدم . آخیش چقدر راحت بود صندلیش

  . بیا انقدر حرف بارش کردی بازم اومد سوارت کرد ! حالا نه که اون بارم نکرد ! اصلا این به اون در ! یه آهنگ خارجی با صدای کم از ضبش داشت پخش میشد بابا یکم وطنی گوش کن بفهمیم چی میگه حداقل ! همین که این موقع شب مجبور نیستی وایسی واسه اتوبوس خودش کلیه پس غر الکی نزن .
سرم و به سمت پنجره ی کنارم گردوندم . تو این ماشینا وقتی بودی انگار همه چی باحال تر بود . چقدرم نرم و بی صدا راه میرفت . بابای اکبر تازگیا یه پیکان خریده بود ولی همین که وارد کوچمون میشد صداش کل محله رو بر میداشت ! میگن هر چی پول بدی آش میخوری همینه !
همینجوری ساکت بودیم . داشت حوصلم سر میزد . حسن راست میگفت که من اگه حرف نزنم میمیرم . صدای هیراد و شنیدم :
- باید کجا برم ؟
جدی بود ولی اخم نداشت گفتم :
- دم ایستگاه بعدی اتوبوس من و پیاده کنین مرسی مهندس .
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- اولا که تا نزدیکای خونتون میرسونمت . دوما من مهندس نیستم وکیلم .
- بالاخره درس خوندین حیفه بهتون نگیم مهندس . حالا اگه از مهندس خوشتون نمیاد دکترم میتونم بگم .
داشت با خندش مبارزه میکرد ولی یه لبخند محو روی لبش نشست . اینم که الکی میخنده ! دوباره گفت :
- مهندس و دکتر مال کساییه که درسشو خوندن من درس وکالت خوندم . پس نه مهندسم نه دکتر من وکیلم .
طفلکی نمیدونستم انقدر اهل شکسته نفسیه ! حیوونی ! گفتم :
- خیلی خوب . ما به شوما میگیم وکیل . ولی مهندس با کلاس تره ها !
سری تکون داد و گفت :
- بالاخره نگفتی از کجا برم ؟
- آخه راهمون دوره .
- مثلا کجاست ؟ ته دنیا ؟
پوزخند زدم و گفتم :
- نه ته دنیا که نیست . ولی همون نزدیکاشه . به اونجا برسی یعنی رسیدی ته دنیا . هیچی هم واسه از دست دادن نداری دیگه .
- دلت پره ها !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- نه نیست !
بعد آدرس و بهش گفتم . اصلا به این چه که تو و امثال تو دارن کجا زندگی میکنن یا چه حسی دارن ! این به محض اینکه تورو برسونه میره تو قصر طلایی خودش میخوابه . پوفی کردم و ساکت شدم . دوباره گفت :
- حالا چرا انقدر از خودت بیزاری ؟
برگشتم طرفش این یارو چی میگفت ؟ گفتم :
- من ؟ واس چی باید از خودم بیزار باشم ؟
- خودت و قایم میکنی . پشت بلبل خودت و زندانی کردی انگار میترسی خود واقعیت و نشون همه بدی . چرا ؟
با گنگی نگاش کردم و گفتم :
- خیلی آبگوشت به بالا حرف میزنین . یه چیزی بگین مام بفهمیم !
خندش و خورد و گفت :
- ببین تو به همه خودت و بلبل معرفی میکنی درسته ؟
سرم و آروم تکون دادم دوباره گفت :
- خوب در واقع اسم تو اصلا بلبل نیست . بعد همه ی رفتارات حرف زدنت حتی دوستاتم پسرونن . خوب من منظورم اینه که چرا چیزی که هستی رو نشون کسی نمیدی ؟ چرا رفتی تو جلد بلبل ؟ مگه خودت چته ؟
به من من افتادم . خوب باس چی میگفتم ؟ وقتی سکوتم طولانی شد دوباره گفت :
- خودت دوست نداری بلبل نباشی ؟ مثلا سرمه باشی ؟
اخمام و تو هم کردم هر بار اسم سرمه رو میشنیدم عصبانی میشدم . عصبانی که نه یه حس بدی بود . دلم نمیخواست کسی به این اسم من و بشناسه . گفتم :
- نه من از همین که هستم راضیم .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- میل خودته . ولی اگه هر کسی جای خودش باشه بهتره . چرا یکی باید به چیزی که نیست تظاهر کنه ؟
صورتم و به سمت شیشه گرفتم و گفتم :
- من تظاهر نمیکنم همینی که هستم و نشون میدم .
- باشه وقتی خودت نمیخوای منم چیزی نمیگم .
کل مسیر به سکوت گذشت . حرفاش تو سرم چرخ میزد ولی سریع پسشون میزدم . بالاخره نزدیکای مغازه ی ممد آقا رسیدیم . دلم نمیخواست بفهمه که توی مغازه زندگی میکنم پس جلوتر بهش گفتم :
- دستتون درست مارو همین جاها بندازین پایین . دیگه از این جا به بعد ماشین رو نیست .
سرعت ماشین و کم کرد و گفت :
- چرا اونجا راه هست که . از اونجا میرم .
دستپاچه گفتم :
- نه جلوتر راه بسته میشه . تا همین جام شرمندمون کردین . پیاده میشیم همین جاها .
یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- نکنه میترسی خونتون و یاد بگیرم ؟
نفسم و دادم بیرون و گفتم :
- نه ولی راحت ترم که خودم برم .
مثل آدمای مشکوک گفت :
- من که تا اینجا اومدم . دوست دارم این 4 قدمم خودم برسونمت .
هیچی نگفتم با عصبانیت تکیه زدم به صندلی و تو دلم گفتم " به درک "
ماشینش و حرکت داد روبه روی مغازه ی ممد آقا گفتم نگه داره . اونم نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
- خونتون کدومه ؟
یکی نبود بگه آخه تو مُفَتِشی ؟ رات و بگیر برو دیگه . ولی این و بهش نگفتم با خجالت اشاره ای به مغازه ی ممد آقا کردم و گفتم :
- خونه نیست توی این مغازه میخوابم .
با تعجب نگاهی به مغازه کرد و گفت :
- مثل اینکه اینجا واقعا ته دنیاست !
پوزخند زدم و گفتم :
- مرسی که رسوندینم . زت زیاد .
سری تکون داد منم به سمت مغازه رفتم . اکبر از توی مغازه خیره خیره داشت نگام میکرد . هیراد سریع دور زد و از اونجا دور شد . وارد مغازه شدم و گفتم :
- سلام واس چی هنوز نرفتی ؟
اکبر عین این مات ماتیا گفت :
- این آقا خوشتیپه کی بود ؟
خندم گرفت گفتم :
- تو تیپش و از کجا دیدی ؟
- همین که سوار این ماشینه بود پس حتما خوش تیپم هست دیگه !
- رییسم بود .
این و گفتم و به سمت دستشویی رفتم دوباره گفت :
- رییست بود سرویست که نبود ! واسه چی تا اینجا آوردت ؟
دستام و شستم و برگشتم پیش اکبر گفتم :
- تو ایستگاه وایساده بودم اونم دید اتوبوس نیومده دلش سوخت مارو رسوند . تو چرا نبستی بری ؟ 1 ساعت پیش باس میرفتی .
اکبر با دلخوری نگام کرد و گفت :
- توام باس 1 ساعت پیش میرسیدی . نگران شدم گفتم بیشتر بمونم تا بیای . دیگه نمیدونستم با این آقا با کلاسا میری دَدَر !
اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- چه مرگته ؟ میگم یارو دلش سوخت سوارم کرد . تا دیر وقت داشتم اون دفتر لعنتی رو میشستم .
پوفی کردم و گفتم :
- خیلی خوب برو دیگه .
- منظور بدی نداشتم . فقط نگران بودم .
نگاهی به صورتش کردم . چقدر چهرش معصوم و مهربون بود آروم تر شدم اخمام و باز کردم و گفتم :
- میدونم . برو خونه بخواب . صبح خواب میمونی نمیتونی بلند شی .
اکبر سری تکون داد خداحافظی کرد و رفت . چِفت و بَست مغازه رو زدم و لحاف تشکم و یه گوشه پهن کردم . خیلی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد . هی سر جام غلت زدم نخیر اثری از خواب نبود . دستام و زیر سرم گذاشتم . دوباره یاد حرفای هیراد افتادم . یعنی واقعا از خودم بدم میومد ؟ راست میگفت مگه من چم بود که خودم نبودم ؟ واقعا داشتم تظاهر میکردم ؟ 20 سال این مدلی بودم . دیگه واقعا نمیدونستم دارم به چی تظاهر میکنم . واقعا این رفتارام تظاهر بود ؟ بعد اگه میشدم سرمه تظاهر نبود ؟ من خو گرفته بودم اینجوری . اینی که الان هستم درسته . تظاهر هم نیست . هیرادم هر چی گفته واس خودش گفته .
پتو رو با حرص روی سرم کشیدم و خوابیدم .
فصل چهارم

اولین حقوقم و بالاخره از هیراد گرفتم . چه حس خوبی بود وقتی که پاکت پولارو توی دستم میگرفتم . دیگه این یکی با زحمت خودم بود . کسی نمیتونست بهم حرفی بزنه که این پولا حلال نیست . اوایل مرداد ماه بود و گرمای هوا اَمونم و بریده بود . حس میکردم آتیش از آسمون میباره !
توی آشپزخونه لم داده بودم و واسه حقوقم نقشه میکشیدم . ولی اصلا دخل و خرجم با هم نمیخوند . بیخیال از جام بلند شدم یه سینی چایی ریختم و از آشپزخونه رفتم بیرون . وقتی چایی سُها رو روی میزش میذاشتم دیدم یه کتاب دستشه و داره میخونه گفتم :
- چی میخونی ؟
نگاهم کرد و گفت :
- دارم زبان میخونم . امروز امتحان دارم .
سری تکون دادم و داشتم میرفتم که گفت :
- بلبل .
برگشتم سمتش گفت :
- تو نمیخوای درس خوندن و شروع کنی ؟
ابروهام و انداختم بالا و گفتم :
- درس ؟
سری تکون داد و گفت :
- آره . حداقل میتونی دیپلمت و بگیری .
- خوب بگیرم چی میشه ؟
- خوب تو هنوز جوونی . میتونی درست و ادامه بدی بعد دانشگاه بری . کم کم مدرکت و که گرفتی میتونی یه کاری واسه خودت پیدا کنی که بهتر از این کار الانت باشه .
کتابش و بست و گفت :
- تو واقعا دوست داری تا آخرش چایی واسه کسی ببری ؟
- نه خوب دلم که نمیخواد ولی . . .
نذاشت حرفی بزنم گفت :
- سخته ؟ تو اگه اراده کنی من همه جوره کمکت میکنم .
دو دل شده بودم . حرفاش قشنگ بود ولی حوصله ی این دردسرا رو نداشتم . راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم :
- حالا فکرام و میکنم ببینم چی میشه .
سُها دنبالم اومد و گفت :
- فکرام و میکنم نداره . همین الان جواب میخوام ازت . ببین اگه قبول کنی میتونیم برای شهریور غیر حضوری مدرسه ثبت نامت کنیم . من باهات درسا رو کار میکنم توام میری امتحان میدی . مرداد و وقت داری . باشه ؟
- نفست از جای گرم در میاد ؟ مگه به این آسونیه ؟ میدونی چند وقته درس مَرس نخوندم ؟
- بلبل یه جوری حرف نزن که فکر کنم خنگی ! کاری نداره که . من بهت قول میدم که از پسش بر میای . فقط باید بخوای . گفتی تا چه سالی درس خوندی ؟
نفسی کشیدم و گفتم :
- دوم دبیرستان .
- چه رشته ای ؟
- انسانی .
- هم رشته هم بودیم که خوب پس حله . فقط باید دنبال یه مدرسه ی بزرگسال بگردیم که ثبت نامت کنیم . کتابم من دارم . نمیخواد بخری . میتونیم ساعتایی که کار نداریم توی دفتر با هم درس بخونیم . قبوله ؟
قیافم و در هم کردم . این دختر تو حرف زدن دست من و از پشت بسته بود گفتم :
- چی چی واسه خودت میبری و میدوزی . من وقت درس خوندن ندارم .
اخماش و تو هم کشید و گفت :
- یعنی چی وقت نداری ؟ نصف روز میبینم که بیکار توی آشپزخونه میشینی . ساعت 7 هم که از اینجا میری . تا برسی خونه میشه 8 . خوب از 8 میتونی بخونی تا 10 - 11 . خیلی وقت داری بلبل فقط باید یکم تلاش کنی . حیفه باور کن . تو با این سن کم از الان این کارارو بکنی . پس حله ؟
- شست و شو مغزیمون دادی دیگه . حله .
کف دستش و آورد بالا و دستامون و محکم به هم کوبیدیم . خندید و رفت سمت میزش . خودش تو دانشگاه روانشناسی میخوند . البته میگفت نمیدونم پیام نوره یا یه همچین چیزی انگار کلاس به خصوصی واسشون تشکیل نمیشد واسه همین با کارش تداخل نداشت . حالا میخواست مارو هم راهی دانشگاه کنه ! یه ذره امیدوار شدم . شاید اصلا این چیزایی که سُها میگفت نمیشد . شاید نمیتونستم مدرکی بگیرم ولی بالاخره میشد یه قدمی برداشت که ! یعنی میشد زندگیم از این رو به اون رو بشه ؟
****
- چرا امروز انقدر دیر کردی ؟
- چطور ؟ من که بهشون خبر داده بودم .
- به اونا آره به من که نداده بودی . کجا بودی حالا ؟
همونجوری که کیفش و روی میز میذاشت گفت :
- رفته بودم یه پرس و جو در مورد مدرسه های بزرگسال بکنم . گفتن مدارکت و ببری تا ثبت نامت کنن . تا آخر هفته هم بیشتر وقت نداری . یه مدرسه همین نزدیکا واست پیدا کردم .
دلهره گرفتم گفتم :
- چه زود !
- چندان زودم نیست .
- آخه ما تازه حرفش و زده بودیم .
- خوب حالا بده زودتر عملی شده ؟
- نه ولی خوب اگه نشه چی ؟
- چی نشه ؟ کاری نداره من کمکت میکنم انقدر نا امید نباش .
سعی کردم نباشم . حرفای سُها دلگرمم میکرد . قبول کردم . از فردای اون روز سُها کتاباش و واسم آورد و در مورد هر کدوم یه توضیح کلی بهم داد قرار بود 4 شنبه ظهر برم واسه ثبت نام مدرسه . دلشوره داشتم . برای اولین بار میخواستم یه قدم بزرگ بردارم . چیزی که با روزمرگی زندگیم فرق داشت . شاید میتونست بهم کمک کنه از این وضعیت در بیام .
****
حدود ساعت 12 بود باید تا 2 میرفتم واسه ی ثبت نام . به سمت اتاق هیراد رفتم تقه ای به در زدم صدای بفرماییدش اومد . در و باز کردم و رفتم داخل یه لحظه سرش و از روی برگه هاش بلند کرد و بعد با دیدنم دوباره سرش و انداخت پایین و گفت :
- کاری داشتی بلبل ؟
- بله با اجازتون یه مرخصی 2 - 3 ساعته میخواستم .
- برای چی ؟
- جایی کار دارم .
همینجوری که سرش پایین بود گفت :
- کجا ؟
دلم نمیخواست چیزی بفهمه . بعدا اگه نمیتونستم قبول شم واسم اُفت داشت میگفت طرف خنگه ! گفتم :
- یه کاری پیش اومده .
سرش و از روی برگه ها بلند کرد و گفت :
- خیلی واجبه ؟
فقط سرم و تکون دادم . خدا خدا میکردم که نپرسه چه کاری دارم که انقدر مهمه . گفت :
- خیلی خوب میتونی بری . کی میخوای بری ؟
خوشحال شدم گفتم :
- حدود ساعت 1 میرم .
- باشه میتونی بری .
- مرسی .
از اتاقش اومدم بیرون . به خیر گذشته بود ! سریع رفتم کنار میز سُها و گفتم :
- آدرس این مدرسه رو به من بده .
- مرخصی گرفتی ؟
- آره فقط بهش نگفتم میخوام کجا برم توام از دهنت یه وقت نپره ها . باشه ؟
سرش و تکون داد و گفت :
- باشه خیالت راحت من هیچی بهش نمیگم .
بعد آدرس و روی یه کاغذ برام نوشت و به دستم داد . حدودای ساعت 1 از در دفتر زدم بیرون . توی کل مسیر با خودم فکر میکردم ترس نداشت که ! حداقل حافظم که خوبه میتونستم همه ی درسارو حفظ کنم . من از پسش بر میام .
یهو یاد هیراد افتادم تو دلم گفتم " این با همه ی حواس پرتیاش شده وکیل اونوقت من از پس 4 تا درس بر نمیام ؟ "
لبخندی روی لبم نشست و قوی تر از قبل پیش رفتم .
کارم توی مدرسه زیاد طول نکشید سریع ثبت نام کردم و برگشتم سمت شرکت . قرار بود هفته ی آخر مرداد بهم برنامم و بدن تا ببینم امتحانام کی هست . خوشحال رسیدم دفتر . سُها با دیدنم گفت :
- چی شد ثبت نام کردی ؟
- آره .
خندید و گفت :
- چیه کبکت خروس میخونه ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- هیچی . الکی حس خوبی دارم .
- تو موفق میشی من میدونم .
- نوکریم .
از سُها جدا شدم و به کارام رسیدم .
****
بالاخره درس خوندن و شروع کردم . سُها خیلی کمکم میکرد . وقتی تو دفتر بیکار بودم مدام کتابم جلوم باز بود . البته واسم سخت بود بعد از این همه مدت که پشتم باد خورده بود دوباره بشینم سر درس و مشق ولی وقتی میدیدم سُها از من هیجان زده تره از خودم و تنبلی هام خجالت میکشیدم و منم پا به پاش جلو میرفتم . هنوزم نذاشته بودم هیراد و فرید از درس خوندنم بویی ببرن . البته کنجکاو شده بودن . آخه هر بار که میومدن تو آشپزخونه سریع کتابارو جمع میکردم و باعث میشد شک کنن که چی و قایم میکنم . یا وقتی با سُها حرف میزدیم با اومدنشون یهو حرفمون و قطع میکردیم . هیراد میتونست جلوی خودش و بگیره و چیزی نپرسه ولی فرید طاقت نمی آورد و با لودگی سعی میکرد از زیر زبونمون حرف بیرون بکشه ولی وقتی چیزی دستگیرش نمیشد سرخورده از کنارمون رد میشد .
تا آخر مرداد همش سرم تو کتاب بود . اصلا از دور و اطرافم خبر نداشتم . بیشتر وقتم با سُها بودم . حتی دیگه با هیرادم الکی بگو مگو نمیکردم . البته اونم سر به زیر تر شده بود . یه جورایی آروم تر بود .
با شروع شدن دوستی من و سُها دیگه کمتر اکبر و حسن و بقیه رو میدیدم . یه جوری اخلاقش و رفتارش جذبم میکرد . البته حسن و اکبرم با دنیا عوض نمیکردم ولی خوب سُها هم دوست خوبی شده بود برام . بعضی وقتا صدای بچه ها در میومد که چرا مثل قبل باهاشون نمیپِلِکَم . از یه طرف درس و از یه طرفم کار وقتی برام نمیذاشت . حتی جمعه ها هم که خونه بودم بازم مشغول درس بودم . سُها تشویقم میکرد و من روز به روز بیشتر درس میخوندم .
شهریور رسید .
روز اولی که میخواستم برم امتحان بدم سُها با دیدنم گفت :
- تو با این لباسا میخوای بری امتحان بدی ؟
نگاهی به خودم کردم و گفتم :
- آره مگه چیه ؟
- اینجوری با کلاه و این تیپ پسرونه که رات نمیدن .
نگاهش کردم و گفتم :
- یعنی چی ؟ باس چجوری برم ؟
- باید مقنعه سرت کنی .
اخمام تو هم رفت گفتم :
- اصلا امتحان نمیدم .
- میل خودته ولی انقدر سخته که 2 ساعت مقنعه رو تحمل کنی ؟!
- آره سخته . یکی مارو تو اون هیبت ببینه چه فکری پیش خودش میکنه ؟
- کی میخواد ببینتت ؟ اصلا دید اونا مهمه یا آینده ی تو ؟
- نچ نمیخوام .
- بلبل لج نکن با خودت . چیزی نمیشه که تا از در مدرسه اومدی بیرون تیپ و قیافت و عوض کن .
دلم نمیخواست لباسای دخترونه بپوشم و برم . ولی از یه طرفم کلی واسه امتحانا درس خونده بودم . دلم میسوخت اگه نمیرفتم . با شک گفتم :
- خوب حالا باس چی بپوشم ؟ لباس از کجا بیارم ؟
سُها خوشحال شد از زیر میزش یه کیسه رو بیرون کشید و به سمتم گرفت گفت :
- اینارو واست آوردم که بپوشی . میدونستم خودت حواست به این چیزا نیست .
- پس نقشه هات و خودت ریختی .
خندید و گفت :
- بده به نفعت کار کردم ؟
کیسه رو با خجالت ازش گرفتم حس خوبی نداشتم . همینجوری که کیسه رو تو دستم فشار میدادم گفتم :
- خیلی خوب من رفتم .
داشتم به سمت در میرفتم که گفت :
- وایسا ببینم بلدی مقنعه سرت کنی ؟
- یاد میگیرم .
سُها از در رفتن من خندش گرفته بود گفت :
- وایسا بلبل به خدا این لباسا نمیخورتت . بیا بپوش الان ببین توش اصلا راحتی یا نه . اینا لباسای خودمه . حدس زدم هم سایز باشیم ولی یه بار بپوشیش ضرر نداره .
- نمیخواد میرم تو مدرسه تنم میکنم .
داشتم دوباره میرفتم که گوشه ی پیرهنم و کشید و گفت :
- بیا نمیخورمت به خدا . یه دقیقه بپوش ببینم چجوری میشی .
بالاخره انقدر گفت و گفت که قبول کردم . با هم رفتیم گوشه ی آشپزخونه یه مانتوی مشکی رنگ واسم آورده بود با مقنعه ی مشکی . با اکراه مانتو رو تنم کردم و بعد نوبت به مقنعه رسید . هی با خودم کلنجار رفتم ولی آخرم نشد که بشه . سُها ازم مقنعه رو گرفت و تا زد داد دستم همونجوری که داده بود دستم سرم کردم . احساس بدی داشتم . سُها نگاهم کرد و گفت :
- وای بلبل چقدر بهت مقنعه میاد عین این دختر کوچولو ها شدی که میخوان برن مدرسه .
دستم رفت مقنعه و گفتم :
- خیلی خوب پس دیدی که اندازمه .
- حالا درش بیار .
سریع مقنعه رو در آوردم و چپوندمش تو کیسه . توی یه چشم به هم زدن از کنار سُها رد شدم و خودم و رسوندم به خیابون . حس خوبی نداشتم . کاش شناسنامم پسرونه بود حداقل انقدر دَنگ و فَنگ نداشتم دیگه . کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که چجوری دووم بیارم با این مقنعه ی کذایی . باز خدارو شکر کسی اینجا مارو نمیشناخت . وقتی به مدرسه رسیدم سریع لباسام و عوض کردم . حتی یه نیم نگاهم به خودم نکرده بودم ببینم واقعا با این هیبت چه شکلی میشم . انقدر سرم و انداخته بودم پایین که اگه یکی جلوم سبز میشد با کله میرفتم تو شکمش . میخواستم خودم و از دید همه قایم کنم . واسه اونا جای تعجب داشت که چرا عین دیوونه ها سرم و انقدر پایین انداخته بودم و واسه خودمم تعجب داشت که چجوری راضی شده بودم به حرفای سُها گوش بدم .
امتحانای اول و دومم و با نگرانی گذروندم ولی از امتحان سوم حس و حالم بهتر شده بود و کمتر نگران بودم . وقتی که برای امتحان میرفتم و زنای مسن و میدیدم یا اینکه میدیدم یه عده بچه و شوهر دارن ولی بازم اومدن امتحان بدن یه لحظه از خودم خجالت میکشیدم . اینا با این همه مشغله بازم بیخیال درس نشدن اونوقت من چجوری میتونستم بشینم و دست رو دست بذارم و کاری واسه آیندم نکنم ؟ تقریبا تا اواسط شهریور درگیر امتحانا بودم . ولی وقتی تموم شدن یه نفس راحت کشیدم . یه مدت استراحت کردم . حس میکردم فِسِّ مُخَم در اومده . به قول سُها میگفت وقتی کارنامت و بگیری و ببینی همه ی درسارو قبول شدی خستگی از تنت در میره .
آخر شهریور بود که با ترس و لرز رفتم تا کارنامم و بگیرم . چند بار هی رفتم و دوباره پشیمون شدم . میترسیدم قبول نشده باشم . خودم به درک سُها و زحمتاش و بگو . ولی بالاخره ترس و گذاشتم کنار و رفتم جلو . اسمم و گفتم از بین یه عالمه کارنامه مال من و به طرفم گرفت . اول جرات نگاه کردن بهش و نداشتم . سریع گرفتم و از اونجا دور شدم . توی خیابون همینجوری که کارنامه دستم بود تند تند راه میرفتم بالاخره رسیدم به یه کوچه ی خلوت تکیه زدم به دیوار و کارنامم و باز کردم . وقتی نمره های قبولی رو دیدم میخواستم از خوشحالی داد بزنم . نمیدونم شایدم زدم ! انقدر خوشحال بودم که اصلا متوجه دور و اطرافم نبودم . فقط میخواستم سریع این خبر و به سُها هم بدم . نمره هام تعریفی نداشت ولی مهم این بود که بالای 10 بود . سراسیمه خودم و رسوندم به دفتر . از جلوی عمو رحیم سریع رد شدم که گفت :
- چه خبرته عمو ؟ آروم تر میخوری زمین .
همینطوری که میدویدم گفتم :
- عمو خوشحالم .
خندید و گفت :
- همیشه خوشحال باشی عمو .
جوابی ندادم پله هارو دو تا یکی رفتم بالا وقتی رسیدم به دفتر دیدم دو نفر روی مبلایی که رو به روی سُها بود نشسته بودن خودم و کنترل کردم و رفتم تو سُها با دیدنم از جاش بلند شد و اومد طرفم گفت :
- چی شد ؟
صدای سُها دوباره خوشحالیم و یادم انداخت کارنامه رو جلوش گرفتم و آروم گفتم :
- قبول شدم .
سُها چشماش برق میزد یه لحظه از خوشحالی جیغ کشید که باعث شد اون دو نفر که تو سالن بودن چپ چپ نگاهمون کنن . دستم و گذاشتم رو دهنش و گفتم :
- چته ؟ آروم تر آبرومون و قاطی حیثیتمون کردی .
سها خندید و گفت :
- وای بلبل خیلی خوشحالم .
- ما اینیم دیگه . از اولم میدونستم قبولم .
- آره جون خودت امتحان اولت و که میخواستی بدی رنگت عین گچ دیوار شده بود .
خندیدم و چیزی نگفتم سُها گفت :
- پس شیرینیت کو ؟
- موقع رفتن میخرم میدم کوفت کنی .
- نه الان برو بخر .
- نمیخوام هیراد و فرید بفهمن .
- لوس نشو دیگه قبول شدی . افتخارم داره نباید قایم کنی الکی . بدو برو که هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم .
انقدر خوشحال بودم که حاضر بودم هر کاری رو بکنم . رفتم از نزدیکترین قنادی شیرینی خریدم و برگشتم دفتر .
سریع چایی دم کردم و شیرینیهارو گذاشتم روی میز تو آشپزخونه رفتم پیش سُها و گفتم :
- کسی تو اتاقاشونه ؟
- نه تنهان .
- پس صداشون کن بیان شیرینی بخورن .
سُها از جاش بلند شد و به سمت اتاقا رفت منم برگشتم تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بودم که ُها با فرید و هیراد وارد آشپزخونه شدن . فرید با دیدن شیرینیای روی میز گفت :
- شیرینیا به چه مناسبته ؟
سُها خندید و گفت :
- بلبل خودت بگو .
خندیدم . نگاهم به صورت منتظر فرید و نگاه خشک هیراد افتاد چایی هارو روی میز گذاشتم و گفتم :
- چند وقتیه که درس خوندن و دوباره شروع کردم این شیرینیم واس خاطر قبولیمه .
فرید خوشحال گفت :
- وای چقدر کار خوبی کردین . تبریک میگم بهتون . امیدوارم همینجوری هر روز موفق تر باشین . این شیرینی واقعا خوردن داره .
زیر لب مرسی گفتم هیرادم معلوم بود شوکه شده با حرفم ولی سریع خودش و جمع و جور کرد و گفت :
- بالاخره یه تصمیم درست واسه زندگیت گرفتی . خوبه . پشتکارت قابل تحسینه .
از اونم تشکر کردم . با اینکه یکم خشک حرف زده بود ولی امروز خوشحال بودم و نمیتونست ناراحتم کنه .

فرید همونجوری که شیرینی میخورد گفت :
- خوب قصد دارین کنکورم بدین ؟
سُها به جای من جواب داد :
- الان که زوده تازه باید ترم دوم سال سوم و پاس کنه بعد هم پیش دانشگاهی . ولی حتما شرکت میکنه مگه نه بلبل ؟
فقط سرم و تکون دادم دوباره فرید گفت :
- واقعا پشتکارتون قابل تحسینه من براتون آرزوی موفقیت میکنم . اگه کمکی از دستمون بر بیاد دریغ نمیکنیم .
بعد به هیراد گفت :
- مگه نه هیراد ؟
هیراد سری تکون داد و گفت :
- حتما چرا که نه .
دوباره تشکر کردم . بعد از اینکه شیرینیاشون و خوردن از آشپزخونه رفتن بیرون و هر کی مشغول کار خودش شد .
طبق معمول همیشه ساعت 7 دفتر و بستیم و هر کسی راهی شد سمت خونش . سُها دوباره با فرید رفت حس میکردم یه چیزایی داره بینشون اتفاق میفته نگاهای سُها هم به فرید فرق کرده بود دیگه آقای صارمی جاش و داده بود به آقا فرید ! برام کارای فرید و سُها گنگ بود تا حالا کسی دور و ورم نبود که اینجوری باشه . یه شهرام لاته بود که خیلی دور و ور دخترا میپلکید که اونم اینجوری نبود . اینا انگار با هم رودروایسی داشتن . ولی کارای فرید برام جالب بود . از هر فرصتی استفاده میکرد تا با سُها حرف بزنه . مدام دور و اطرافش بود تا ببینه چی دوست داره . بعضی روزا براش ناهار میگرفت . حتی میدیدم که بعضی وقتا سوار ماشین فرید که میشد در ماشین و براش باز میکرد .
یه جور احترام بهش میذاشت که بعضی وقتا حسودیم میشد . ولی به خودم میگفتم که سُها واقعه حقشه یکی اینجوری باهاش رفتار کنه . دختر خوبی بود . ولی چرا تا حالا یکی با من اینجوری رفتار نکرده بود ؟ سرم و تکون دادم تا این فکرا از سرم بره بیرون . چرا به این چیزای الکی فکر میکردم ؟
به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم . زود برسم خونه که دارم از خستگی وا میرم . ماشین هیراد از کنارم با سرعت رد شد و رفت . یه لحظه دلم گرفت " چیه نکنه منتظر بودی دوباره بهت خوش خدمتی کنه و وایسه ؟ نکنه دوست داری تا دم مغازه هم ببرتت ؟ " سرم و با افسوس واسه خودم تکون دادم . چه خیالای باطلی !
سوار اتوبوس شدم . مغزم از کار افتاده بود از بس اطرافم اتفاقایی میفتاد که من هیچی ازشون نمیدونستم حتی سررشته هم نداشتم در موردشون .
بسه بلبل . چشمات و ببند و تو این فاصله یه چرت بزن .
****
- بفرمایید سُها خانوم این خدمت شما .
سُها با تعجب به فرید که خرس عروسکی دستش بود نگاه کرد و گفت :
- این به چه مناسبتیه ؟
فرید لبخند محجوبی زد و سرش و انداخت پایین گفت :
- دیشب خودتون گفتین از این عروسک خوشتون اومده .
سُها با دستپاچگی گفت :
- خوشم اومده ولی منظورم این نبود که شما برام بخرینش .
- خواهش میکنم بگیرین . اگه نگیرین ناراحت میشم .
- آخه . . .
- نه نیارین دیگه . قابل شمارو نداره .
سُها با خجالت عروسک و ازش گرفت و تشکر کرد فرید هم خوشحال مسیر اتاقش و در پیش گرفت . هیرادم سری به نشونه ی تاسف واسه فرید تکون داد و کیف به دست به سمت اتاقش رفت . منم همینجوری مات مونده بودم . رفتم کنار سُها و گفتم :
- جریان چی بود ؟
- هیچی دیشب که داشتیم میرفتیم خونه سر راه یه دست فروشه کنار خیابون بود که این خرسه دستش بود منم ناخود آگاه گفتم چقدر قشنگه . فرید ماشین و نگه داشت میخواست بخره من نذاشتم . انگار امروز رفته ازش خریده .
عروسک و با ذوق توی بغلش گرفت . حسودیم شد . حسودی که نه حس خوبی نداشتم . گفتم :
- مگه تو بچه ای که عروسک واست گرفته ؟
- خوب مهم اینه که فهمیده من دوست دارم و برام خریده کارش واسم خیلی ارزش داشت .
نیشخندی زدم و گفتم :
- من کار دارم میرم به کارام برسم توام به عروسک بازیت برس .
- بی سلیقه .
از کنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . یه چیزی انگار تو گلوم گیر کرده بود . واقعا حسودیم شده بود ؟ اونم به سُها ؟ اون که انقدر بهم کمک کرده بود . بس کن بلبل همش یه عروسک بود . " خوب اگه فقط یه عروسک بود چرا کسی به من از اینا نداده تا حالا ؟ " اصلا مگه من بچم ؟ عروسک بازی کار دختراست ! با این حرف به خودم دلداری دادم . ولی خودم فهمیده بودم یه مرگیم هست . احساس میکردم یه چیزی تو زندگیم کمه .
روی صندلی نشسته بودم و کتاب جلوم باز بود ولی اصلا توجهی بهش نداشتم . به یه نقطه روی دیوار زل زده بودم و فکر میکردم . چرا نمیخواستم سُرمه باشم ؟ 20 سال بلبل بودم وضع زندگیم این بود حالا چند سال اگه سُرمه میشدم چه اتفاقی واسم میفتاد ؟ " خاک تو سرت بلبل میخوای یه دختر باشی ؟ میخوای انقدر ضعیف باشی که هر کی به خودش اجازه ی هر کاری رو بده ؟ " آخه مگه همه ی دخترا ضعیفن ؟ چرا نمیشد اولین دختری باشم که خیلی قویه و تا اینجا از پس خودش و زندگیش بر اومده ؟
یهو دیدم دستی جلوی صورتم تکون میخوره یهو خوف کردم از روی صندلی بلند شدم دیدم هیراده گفتم :
- چقدر ساکت میاین تو !
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- ساکت میام تو ؟! 1 ساعته دارم صدات میکنم معلوم نیست کجایی .
-امرتون ؟
- یه مهمون قراره واسم بیاد . خیلی پیشش رو دروایسی دارم . وقتی اومد 5 دقیقه بعدش برامون قهوه بیار باشه ؟
- باشه .
قبل از اینکه بره نگاهی به سر و وضعم کرد که خوشم نیومد با اخم گفتم :
- چیز دیگه ای میخواین ؟
یکم فکر کرد انگار دودل بود که حرفی رو بزنه یا نزنه دوباره گفتم :
- چیزی شده ؟
نگاهم کرد و گفت :
- قهوه هارو آماده کن بده خانوم مقدمی بیاره تو اتاقم .
پشتش و بهم کرد و داشت میرفت که گفتم :
- کار خانوم مقدمی یه چیز دیگست ! چرا من نباید بیارم ؟
برگشت سمتم و نگاهی تو چشمام کرد گفت :
- سر و وضعت مناسب نیست . اون کلاه مسخره ای هم که رو سرته بدترش کرده . خانوم مقدمی بیاره بهتره گفتم که مهمونم خیلی مهمه .
این و گفت و رفت . یه لحظه وا رفتم . خواستم برم یقش و بگیرم و انقدر بزنمش تا جون بده . ولی روی صندلی افتادم . گلوم بیشتر فشرده میشد . حس میکردم دیگه حرفم نمیتونم بزنم . اون از صبح اینم از الان .
بلبل تو قوی بودی . چته ؟ الان نشستی اینجا واسه خودت زانوی غم بغل گرفتی ؟ باید حالش و بگیری . " خفه کار کن بابا ! نمیخوام الان قوی باشم . میخوام تو خودم باشم . "
صدای تو سرم قطع شده بود . حقیقت و گفته بود . دوباره نگاهم به سر و وضعم افتاد . واقعا تیریپم واسه کار توی یه شرکت مُند بالا اونم شمال شهر اصلا مناسب نبود .
مهمون هیراد رسید . قهوه هارو ریختم و توی سینی گذاشتم بعد سینی رو به دست سُها دادم تا ببره تو اتاق هیراد . سُها با تعجب گفت :
- چرا خودت نمیبریش ؟
لبخند محزونی زدم و گفتم :
- خودشون خواستن تو ببری . من بی تقصیرم .
سُها از همه جا بی خبر سینی رو برداشت و برد . دوباره روی صندلی ولو شدم و به کتاب رو به روم زل زدم .
سُها برگشت یه نگاه به قیافه ی آویزون من کرد و گفت :
- چیزی شده بلبل ؟ از صبح تو خودتی .
- نه بابا واس چی چیزی بشه ؟ خیلیم رو فُرمَم !
- تو گفتی منم باور کردم . باشه نگو . ولی هر وقت دوست داشتی بهم بگی مطمئن باش من گوش شنوای خوبیم واسه حرفات .
سری تکون دادم و سُها رفت . دلم میخواست فریاد بزنم . ولی الان نه . هنوز ظرفیتم تکمیل نشده بود من بدتر از اینارو پشت سرم گذاشته بودم . نباید با 4 تا کلمه وا میدادم .


ساعت 7 بود سُها و فرید عزم رفتن کرده بودن . فرید برای چندمین بار توی این مدت اومد طرفم و گفت :
- اگه بخواین شمارو هم میرسونما . حداقل تا ایستگاه .
کم مونده بود دق دلیم و سر این بدبخت خالی کنما . هر روز باید بهش میگفتم که نمیام ؟ خودش نمیتونست تشخیص بده و هی هر روز این و نپرسه ؟
البته بدم نمیومد باهاشون برما بالاخره بهتر از پیاده گز کردن بود ولی نه دوست نداشتم سر خر باشم . با دهنش میگفت برم باهاشون ولی چشماش خدا خدا میکرد که بگم نه . یه لحظه بدجنسیم گل کرد گفتم برم یکم ضد حال بخورن ولی بعد گفتم بلبل مرامت کجاست ؟ بگو نه و خلاص . گفتم :
- نه مرسی یکم کار مار دارم انجام بدم میرم .
فرید سری تکون داد و دیگه اصرار نکرد . دیدی گفتم دلش میخواست باهاشون نرم ! خداحافظی کردن و خیلی سریع رفتن . هیراد از اتاقش اومد بیرون . کیفش دستش بود . هنوزم از برخوردش دلخور بودم . البته حق و بهش میدادم خودمم این روزا از خودم راضی نبودم . همیشه انقدر به خودم مینازیدم که حد نداشت ولی الان حس میکردم یه چیزی کم دارم . حرف هیرادم حسم و بدتر کرده بود .
سرم و گردوندم و دوباره رفتم سمت آشپزخونه . حداقل میرفت قیافه ی نحسش و نمیدیدم میون راه با صداش متوقفم کرد :
- بلبل .
همونجوری که پشتم بهش بود چند ثانیه چشمام و بستم و نفسم و محکم دادم بیرون . انگار میخواستم خودم و آروم کنم که بلا ملایی سرش نیارم . برگشتم سمتش و با اخمای تو هم گفتم :
- بله ؟
- بیشتر میمونی ؟
- بله .
- خوب پس اتاق منم یه تمیز کاری بکن ولی تاکید میکنم سمت میزم نرو .
- دیروز تازه اونجارو تمیز کردم .
- آره ولی روی میز گرد و خاک بود دوباره تمیز کن .
دوست نداشتم 1 کلمه ی دیگه باهاش حرف بزنم . وقتی باهاش صحبت میکردم هی حسم بدتر و بدتر میشد . سُها راست میگفت تا کی میخواستم به این و امثال این سرویس بدم و دستور بشنوم ؟ باید یه همتی میکردم و خودم خودم و از این وضع در می آوردم زیر لب آروم گفتم :
- باشه .
نگاه مشکوکی به صورتم انداخت و گفت :
- از چیزی ناراحتی ؟
نگاه سردم و بهش دوختم و گفتم :
- نه
- پس وراجیات کوش ؟
چه وقت بدی رو واسه حرف زدن انتخاب کرده بود دِ بیا برو دیگه تا نزدم دکورت و بیارم پایین ! گفتم :
- با اجازتون کار دارم .
برگشتم و رفتم سمت آشپزخونه . دستمال گردگیری و زمین شور و برداشتم و اومدم بیرون هنوزم اونجا وایساده بود . ملک خودش بود میتونست تا صبح اونجا خشک بشه مارو سننه ؟
اول از اتاق فرید شروع کردم . زمین شور و به دیوار تکیه دادم و با دستمال افتادم به جون میزش . چقدر این پسر منظم بود برعکس هیراد ! مشغول تمیز کاری بودم که هیراد جلوی در اتاق سبز شد . نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- شوما هنوز اینجایین ؟
- آره تا نفهمم چت شده نمیرم .
به تو چه ! کاش جرات داشتم همینجوری تو چشماش زل میزدم و این و بهش میگفتم ولی به جاش گفتم :
- چیزی نیست . یکم خستم .
- خوب برو خونه . نه نه ببخشید برو مغازه ! فردا صبح زود بیا !
همینم مونده بود جای خوابم و بکوبه تو سرم . نترس همین روزا آواره میشم . دوباره یاد فشارای ممد آقا واسه تخلیه افتادم گفتم :
- اونجوری صبح باید 5 صبح راه بیفتم .
دستاش و رو سینش قلاب کرد و گفت :
- راستی یه سوال واسم پیش اومده بود .
چرا نمیذاشت یکم تو خودم باشم ؟ شیطونه میگفت برم صبح بیاما . فکر بدیم نبود حداقل پوزش زده میشد . دستمال و زمین شور و برداشتم و به آشپزخونه بردم . همونجوری دنبالم اومد و گفت :
- مگه تمیز نمیکردی ؟
نگاهش کردم گفتم :
- نه خیلی خستم صبح زودتر میام . زت زیاد .
- چیه ؟ ترسیدی از سوالم ؟
برگشتم سمتش عصبی نگاهش کردم و گفتم :
- بلبل از هیچی نمیترسه . گفتم که خستم . فعلا .
بدون اینکه صبر کنم تا درارو قفل کنم سریع از در دفتر زدم بیرون . پسره ی از خود راضی .
دستام و تو جیب شلوارم کردم و واسه خودم سلانه سلانه راه افتادم . هوا داشت پاییزی میشد . همیشه از زمستون و پاییز متنفر بودم . فصل سرما ، برف ، بارون ! باعث میشد زندگی یخ زدم یخی تر بشه . صدای بوق ماشینی رو کنار خودم شنیدم . برگشتم سمتش هیراد بود . بیخیال به سرعت قدمام اضافه کردم اومد جلوتر و دوباره بوق زد این بار گفت :
- بیا بالا میرسونمت دیر وقته .
یکی نبود بگه تا حالا کجا بودی ؟ من همیشه دیر وقت تنهایی این ور و اون ور میرفتم . دوباره سرعت قدمام و بیشتر کردم این بار گفت :
- الان داری ناز میکنی ؟ بسه بهت نمیاد . یکی ناز میکنه که مدلش دخترونه باشه اینجوری فکر میکنم دارم ناز همجنسم و میخرم .
برگشتم سمتش . پیمونم دیگه پر شده بود بلند گفتم :
- بسه دیگه . رات و بکش برو . میخوام تو خودم باشم .


برگشتم سمتش . پیمونم دیگه پر شده بود بلند گفتم :
- بسه دیگه . رات و بکش برو . میخوام تو خودم باشم .
انگار واسش گرون تموم شده بود که باهاش اینجوری حرف زده بودم . نگاه عصبانی بهم انداخت و گفت :
- به درک .
پاش و گذاشت رو گاز و سریع از اونجا دور شد . پام و محکم کوبیدم زمین . دوباره باید الان میرفتم توی همون دخمه .
1 ساعت بعد خسته و کوفته رسیدم مغازه . اکبر و حسن با هم تو مغازه نشسته بودن حسن تا من و دید گفت :
- چه عجب ما شوما رو دیدیم . ستاره ی سهیل شدی . دیگه با از ما بهترون میگردی ما فقیر بیچاره ها رو یادت رفته .
با اخلاق جهنمیم به حسن گفتم :
- تورو خدا تو یکی تیکه ننداز که اصلا حال و حوصلش و ندارم .
اکبر گفت :
- چیه ؟ پشه لگدت کرده شاکی ؟
چپ چپ نگاش کردم گفتم :
- اکبر جهنمیم گیر نده میگم .
حسن با ناراحتی گفت :
- خوش خلقیات واس یکی دیگست به ما میرسی حوصله نداری ؟
کلافه گفتم :
- شوماها امشب حرف حالیتون نیست من میرم یکم راه برم مخم باد بخوره حوصله حرف شنیدن ندارم .
تا خواستم برم حسن دستم و گرفت و گفت :
- بشین بابا چه دل نازکم شده . باشه چیزی نمیگیم . حالا چت هست ؟
- هیچی دیگه بریدم .
- واس چی ؟
- اشتب کردم رفتم اونجا واسه کار .
- چرا ؟
- گروه خونیم بهشون نمیخوره . خودم موندم معطل . آخه مارو چه به این بالا شهریا .
اکبر که انگار دلش واسه بدبختیم سوخته بود گفت :
- بیخیالی طی کن مثل همیشه .
- دِ آخه اگه میتونستم که خوب بود . هی از صبح دارم حرف میشنُفَم . آخرشم پیمونم پر شد زدم پاچه رییسه رو گرفتم .
حسن خندید و گفت :
- هار شدی باز ؟
- نخند حسن جدی میگم .
اکبر گفت :
- تو که همیشه خوب میتونستی بیخیالی طی کنی . چی شده حالا رفتی تو لب ؟ اینم رد کن بره . پولش که خوبه . چیکار به حرفاشون داری ؟
راست میگفت واس چی انقدر حرفای همه واسم مهم شده بود ؟ مگه اقدس بدتر از اینارو بهم نمیگفت ؟ مگه حاجی صبح تا شب اَنگ دزدی و خلافکاری رو بهم نمیزد ؟ چرا انقدر بیخیال بودم ؟ چه مرگم شده بود ؟ نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- راس میگی . بیخیالش .
اکبر گفت :
- اعصابش و داری یه چی بهت بگم ؟
نگران نگاهش کردم گفتم :
- چی شده ؟
من من کرد انگار مونده بود که بگه یا نگه گفتم :
- دِ جون بکن ببینم چی شده .
حسن گفت :
- هیچی بابا ممد آقا دوباره فیلش یاد هندستون کرده . امروز اومده بوده در مغازه به اکبر شکایت کرده بوده که این رِفیقتون باس اینجارو تخلیه کنه . میگفت دیگه اینجا که کار نمیکنه . منم خوش ندارم یکی تو مغازم باشه .
یکمی مکث کرد و گفت :
- میگفت خوش ندارم یکی که سابقه ی درستیم نداره تو مغازم بمونه . میگفت اگه یهو نصف شب همه چی رو بار بزنه و بره من از کجا دستم بهش برسه ؟
از کوره در رفتم گفتم :
- تازه یادش افتاده که اینجا کی میخوابه شبا ؟ چطور تا همین چند وقت پیش از این حرفا نمیزد ؟ مردک خیرش به هیچ کس نمیرسه . یکی نیست بگه آخه مغازت خالی افتاده اینجا میمیری اگه یکی هم ازش استفاده کنه ؟
یه نمه غم نشست ته دلم گفتم :
- چه میدونم خوب ملکشه . حق خودشه که تصمیم بگیره واسش . کی دلش واسه بلبل مادر مرده میسوزه ؟ کی اصلا به تنهایی بلبل و بی سر پناهیش فکر میکنه ؟
سرم و انداختم پایین . از زمین و زمان بدم اومده بود . حسن و اکبر ساکت شده بودن . انگار اونام دلشون سوخته بود واسم . ولی چه کاری از دست این بنده خدا ها بر میومد . اکبر با ناراحتی گفت :
- غصش و نخور بیا خونه ی ما بمون .
- اکبر تعارف الکی نکن . خودتم میدونی که نمیشه . بذار بمیریم تو درد خودمون باو !
حسن گفت :
- خوب میخوای از فردا واست بیفتم دنبال خونه ؟
- نه به پولم جایی رو نمیدن . حداقلش باید یه چیزی پیش بدم . پولم کجا بود آخه ؟
نفسم و دادم بیرون و گفتم :
- خونه به دوشی و آوارگی بد دردیه . شاید فردایه سر رفتم پیش اقدس .
حسن گفت :
- تو که گفتی بمیریم پات و اونجا نمیذاری .
- خوب چیکار باس بکنم ؟ از خونه به دوشی که بهتره .
دوباره ساکت شدن . مخم کار نمیکرد . امروز روز گندی بود .
یکم با حسن و اکبر حرف زدیم و اونا رفتن . دوباره تاریکی و تنهایی و سکوت مغازه من و گرفته بود . چی میشد بابام کریم عملی نبود ؟ یا اینکه ننم الان زیر خاک نبود . مگه من چند سالم بود که باید اینجوری آواره و بی کس میشدم ؟ به خُشکی شانس ! اوس کریم خودت این کار و باهام کردی خودتم یه راه جلو پام میذاری . دیگه کم آوردم . اصلا بلبل دیگه کم آورده . بسه هر چی کشیدیم . جهنمت و جلو چشممون دیدیم . بسه دیگه . بسه !
همونجوری که زانوهام تو بغلم بود توی تشکم دراز کشیدم . دلم یه دست نوازش میخواست . کسی که تنهاییام و پر کنه و بگه همه چی درست میشه . خسته شدم از بس که خودم بودم . از بس خودم و قوی نشون دادم . از بس هر چی دیدم نشکستم .



****
صبح با مکافات از جام بلند شدم . راه افتادم سمت دفتر . توی راه همش تو فکر بودم . حالا باید چیکار میکردم ؟ نفهمیدم کی رسیدم دفتر . دستم تو جیبم بود و سریع از پله ها رفتم بالا پشت در که رسیدم تازه یادم افتاد کلیدارو از عمو رحیم نگرفتم . یه دونه با دست کوبیدم تو پیشونیم . مگه این فکر و خیالا واسم حواس میذاشت ؟ دوباره راهی اتاق عمو رحیم شدم تقه ای به در اتاقش زدم اومد دم در لبخند زد و گفت :
- سلام عمو صبحت بخیر . خوبی ؟
- سلام . قربونت عمو شوما خوبی ؟
- اِی بدک نیستم . از صبح تا شب تو این اتاقک دلم پوسیده . میخوام چند روزی مرخصی بگیرم برم پیش بچه هام شهرستان . خیلی وقته سر نزدم بهشون . مادر که ندارن منم که باباشونم سال به سال ازشون خبر ندارم . باز خوبه این تلفنه هست . چی بگم والا عمو .
کلیدارو به سمتم گرفت ازش گرفتم و همونجوری تو هم گفتم :
- فعلا عمو .
نگاهی بهم کرد و گفت :
- چیزی شده عمو ؟ رو به راه نیستی ؟
نمیدونم چرا یهو دلم خواست واسه یکی درد دل کنم . وایسادم و گفتم :
- چی بگم عمو . زندگیم آشوبه .
- خدا نکنه آشوب باشه عمو چی شده ؟
- هیچی دارن جای خوابم و ازم میگیرن . همین امروز فرداست که کارتن خواب شم .
- این چه حرفیه خدا نکنه .
- فعلا که خدا هر چی بلائه داره سر ما نازل میکنه .
- نا شکری نکن . درست میشه .
پوزخندی زدم و گفتم :
- هی عمو اگه میخواست درست بشه که میشد . انگاری قفل زدن به این زندگی ما . هر روز یه مشکل هر روز یه گرفتاری . از این در میری یکی دیگه خِفتِت میکنه .
- الان جای خواب نداری یعنی ؟ کجا زندگی میکردی مگه ؟
- توی یه مغازه . قبلا اونجا کار میکردم شبا هم همون جا میخوابیدم ولی الان طرف دَبّه در آورده میگه باس خالی کنی خوش ندارم کسی اینجا بخوابه .
- جایی رو پیدا کردی ؟
- نه عمو هیچ پولی تو دست و بالم نیست که پول پیش بدم . موندم مَعطَل که چیکار کنم .
عمو یکم فکر کرد و گفت :
- ایشاالله درست میشه . غصه نخور .
سری تکون دادم و دوباره از پله ها رفتم بالا . چی میخواست درست شه ؟
سماور و آتیش کردم و نشستم رو صندلی . چند دقیقه بعد سُها سر و کلش پیدا شد . اونم تو خودش بود . زیاد پا پِیِش نشدم . حوصله ی غم و غصه های خودمم نداشتم چه برسه به یکی دیگه !
هیراد و فریدم ساعت 9 رسیدن دفتر . هیراد مثل همش یه راست رفت سمت اتاقش . حتی یه نیم نگاهم به آشپزخونه ننداخت . باز رفته بود تو قیافه . فرید رفت سمت سُها و آروم باهاش حرف میزد چند دقیقه بعد وقتی گل از گل سُها شکفت خندید و به سمت اتاقش رفت . اینام واسه خودشون دنیایی داشتنا .
میز صبحونه رو چیدم و رفتم همه رو صدا کنم فرید و سُها رو زودتر صدا زدم میخواستم به سُها بگم که هیراد و صدا کنه ولی بعد فکر کردم دیدم اگه خودم صداش نکنم میگه باز ناز کردم و قهر کردم ! بیخیال رفتم سمت اتاقش در زدم و رفتم تو داشت از توی کیفش دنبال یه چیزی میگشت گفتم :
- میز صبحونه رو چیدم .
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- نمیخورم .
شونه هام و بالا انداختم و تو دلم گفتم " به درک بمیر از گشنگی " داشتم میرفتم که گفت :
- تو اینجاهارو تمیز میکردی کلید پیدا نکردی ؟
- نه چطو ؟
- هیچی . میتونی بری .
دوباره معلوم نیست کلیدش و کجا گم و گور کرده ! چرا این انقدر پَپِه بود ؟ برگشتم پیش سُها و فرید تا وارد شدم حرفشون و قطع کردن . یه لحظه حس بدی پیدا کردم . یه چایی واسه خودم ریختم و از آشپزخونه رفتم بیرون صدای سُها رو شنیدم که گفت :
- بلبل صبحونه نمیخوری ؟
- نه میخوام چایی بخورم .
اونم دیگه چیزی نگفت . روی مبل لم دادم و آروم آروم چاییم و میخوردم و فکر میکردم . واقعا کجا باید میرفتم ؟
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که فرید و سُها از آشپزخونه خندون اومدن بیرون . از جام پاشدم برم تو آشپزخونه که سُها گفت :
- چیزی شده بلبل ؟
- نه چی باس بشه مثلا ؟
- نمیدونم تو خودتی انگار .
- نه نیستم .
از کنارش رد شدم . یکی نبود بگه خو اعصاب نداری واس چی پاچه این و میگیری .
میز صبحونه رو جمع کردم کتابم و جلوم باز کردم و مشغول خوندن شدم . چند لحظه بعد عمو رحیم اومد تو واحدمون صداش و میشنیدم که از سُها سراغ من و میگیره سُها هم گفت تو آشپزخونم . زودتر از جام بلند شدم و رفتم بیرون گفتم :
- جونم عمو ؟ کاری داشتی ؟
- آره عمو یه دقیقه بیا بیرون .
با هم رفتیم تو راهرو وایسادیم گفتم :
- جونم ؟
لبخند رو لبش بود گفت :
- برات یه جایی رو جور کردم .
گل از گلم شکفت گفتم :
- کجا عمو ؟ نوکرتم به خدا .
- راستش انباری طبقه بالا خالیه . اتفاقا انباریشم خیلی بزرگه . رفتم پیش آقای ذکاوت پسر خوبیه . اینجا دفتر بیمه دارن . بهش گفتم که اینجوریه و یه بنده خدایی خونه میخواد اونم حرفی نداشت .
هول و دستپاچه پریدم بین حرفاش و گفتم :
- عمو چقدر میگیره ؟
لبخند زد گفت :
- عمو جون طرف انقدر داره که اصلا این چیزا واسش مهم نیست . گفت انباریم خالی افتاده اگه شما تاییدش میکنی بدین بهش . گفتم توی واحد پایینی کار میکنی . اونم حرفی نداشت . دیگه واسه اینجا اومدنم به مشکل بر نمیخوری . فقط کافیه پله ها رو بری بالا .
بعد زد زیر خنده . منم از خوشحالی و لبخند عمو خوشحال شدم و گفتم :
- عمو بذار دستت و ماچ کنم . نجاتم دادی .
عمو خندید و دستاش و پس کشید گفت :
- از این حرفا نزن عمو من پیر مرد حالا یه کار از دستم بر اومده . دلم گرفت سر صبح دمغ دیدمت .
- عمو خیلی مردی . کاش بشه جبران کنم . اصلا نجاتم دادی یهو .
همینجوری که داشت از پله ها پایین میرفت گفت :
- کاری نکردم عمو جون . هر وقت خواستی اسبابات و بیاری بیا پیش خودم کلیدش دستمه .
- چشم عمو . بازم دستت طلا .
دستی تکون داد و رفت . باورم نمیشد که صبح با اون حال بیام سر کار و الان انقدر خوشحال باشم . دیگه منم داشتم بالا شهری میشدم . خودم خندم گرفت . سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- میدونم همش کار خودته بازم دستم و گرفتی ایولا داری .
****
اون روز انقدر ذوق و شوق داشتم که تا عصر رو پاهام بند نبودم . وقتی سُها همه چی رو فهمید اونم پا به پام خوشحالی کرد . یه لحظه دلم گرفت که انقدر نامردی کرده بودم و بهش حسادت کرده بودم .
از هیرادم واسه فرداش تا ظهر مرخصی گرفتم که با خیال راحت اسبابام و بیارم . اونم چیزی نگفت . اصلا فراموش کرده بودم که چه حرفایی دیروز بینمون رد و بدل شده بود . اونم چیزی به روم نیاورد .
شب وقتی برگشتم مغازه حسابی کیفور بودم وقتی اکبر من و دید گفت :
- چی شده کبکت خروس میخونه ؟
- وای اکبر شانسم زده .
- چرا ؟ چی شده ؟
- یه جای خواب پیدا کردم .
- مرگ من ؟ کجا ؟
کل جریان و واسش گفتم هم خوشحال شد هم ناراحت گفت :
- خوشحالم که یه جا پیدا کردی ولی تکلیف ما چی میشه ؟ میخوای مارو واسه همیشه اینجا بذاری و بری ؟
یه لحظه دل خودمم گرفت راست میگفت دیگه ازشون دور میشدم رفتم سمتش و دستش و گرفتم گفتم :
- خودت که میدونی چاره ندارم . اینم از دست بدم هیچ جا ندارم که برم . در ضمن نمیخوام برم اونجا بمونم که . بازم میام پیشتون . فکر کردین دست از سر کچلتون برمیدارم ؟ تو خواب ببینید .
اکبر یه لبخند نیمه زد و گفت :
- یه نصف روز میرفتی اون ور واسه کار ازت هیچ خبری نداشتیم با اینکه شبم توی همین محل شب و صبح میکردی ولی حالا که دیگه همش اونجایی چشمم آب نمیخوره .
چشماش به اشک نشسته بود با تشر گفتم :
- خجالت بکش مرد که گریه نمیکنه مگه میخوام برم بمیرم ؟ بلبل بی معرفت نیست قول میدم بیام پیشتون . دِ همچین نکن قیافت و دلم میپوسه .
- فردا میای اثاثات و از خونمون میبری ؟
- آره این مدتم زحمت دادم بهتون .
مشت زد تو بازوم و گفت :
- آره خیلی زحمت بود . گمشو خودت و لوس نکن .
خندیدم و گفتم :
- باشه حالا که اینطور شد واسم وانت جور کن اثاثارو ببریم فردا .
- یعنی
مام باس بیایم ؟
- پَ میخوای دست تنهام بذاری ؟ به توام میگن رِفیق ؟
- نوکرتم هستم .
- سالاری
****
صبح دوباره وانت قرض کردیم از یکی از بچه ها و یه راست رفتیم دم خونه اکبر اینا . داشتیم وسایل و بار میزدیم . حاجی هم داشت از کنار خونه رد میشد یهو من و دید اومد جلو و گفت :
- بلبل جایی قراره بری ؟
- آره حاجی . یه اتاق پیدا کردم .
- مگه ممد آقا بیرونت کرد ؟
- خیلی وقته من با پررویی اونجا مونده بودم .
- حالا کجا میری ؟
- یه جای دور .
- خبر از خودت به ما بده .
همین یه کارم مونده بود که آمار لحظه به لحظه بهش بدم . گفتم :
- چشم حاجی بی خبرت نمیذارم .
- واسه عروسی که میای این وری ؟
- عروسی ؟ عروسی کی ؟
- مگه اکبر بهت نگفت ؟
عین این گیجا گفتم :
- نه چی و باس میگفت ؟
حاجی گل از گلش شکفت خندید و گفت :
- عروسی حسین دیگه . دو ماه پیش یه دختری رو براش عقد کردیم .
یهو وا دادم . این چی میگفت ؟ نمیدونم برای چی حس بد داشتم . اونم حقش بود که ازدواج کنه . غیر از اینه ؟ بسه بلبل خودت و جمع کن . سعی کردم بخندم ولی فقط لبم کج و معوج میشد گفتم :
- به سلامتی مبارکشون باشه !
- سلامت باشی بابا .
بعد دستاش و گرفت سمت آسمون و گفت :
- ایشالله واسه ی همه ی جوونا پیش بیاد و سر و سامون بگیرن . خوب بابا پس بی خبرمون نذار . من برم دیگه .
سر سری باهاش خداحافظی کردم . بدجور رفته بودم تو فکر . این که تا همین چند وقت پیش دنبال من بود . چی شد رایش عوض شد ؟ هه این که سوال نداره . خوب اونم فهمید که اشتباه کرده . فهمید تو به درد نمیخوری . تازه مگه حالش و نگرفتی ؟ نکنه انتظار داشتی بیفته دنبالت موس موس کنه ؟ اصلا واسه چی داشتم بهش فکر میکردم ؟ به نفع من . مگه شاکی نشده بودم ازش ؟
ته دلم میدونستم که چرا انقدر دلخورم . نه به خاطر اینکه دوستش داشته باشم یا حسی باشه این میون . بیشتر واس خاطر اینکه تا حالا کسی من و ندیده بود . ولی حسین اولین کسی بود که من و دیده بود .
نفس عمیق کشیدم . این چرت و پرتا چی بود میگفتم . حسن که داشت سوار وانت میشد گفت :
- کجایی ؟ تموم شد . بشین بریم .
اکبر خرسه پرید پشت وانت و منم رو صندلی جلو نشستم . دیگه راست راستی داشتم از این محل و آدماش دل میکندم .
****
حسن سوتی کشید و همینجوری که نگاش به ساختمون بود گفت :
- پسر چه جای توپیه .
بی حوصله از وانت پیاده شدم و گفتم :
- همین جا باش تا برم به عمو رحیم بگم در و باز کنه .
حسن سری تکون داد اکبر از ماشین پیاده شده بود و اطراف و نگاه میکرد . سریع رفتم تو و چند دقیقه بعد با عمو رحیم اومدم بیرون . در و باز کرد تا حسن ماشین و ببره تو پارکینگ . خودشم کلید انباری آقای ذکاوت و دستش گرفت و جلوتر راهی شد . حسن و اکبرم دنبالمون راه افتادن . در انباری رو باز کرد . نگاهی توش انداختم . بزرگ بود . فقط بدیش اینجا بود که جز دو تا پنجره ی کوچیک اونم بالای دیوار دیگه هیچ پنجره ای نداشت . خفه بود ولی بازم از سر ما زیاد بود .
انباری درست کنار پارکینگش بود . سریع وسایل و داشتیم جا به جا میکردیم که ماشین هیراد اومد تو پارکینگ . از ماشین که پیاده شد تازه من و دید . با چشمای گرد شده اومد طرفم و گفت :
- اینجا چیکار میکنی ؟ مگه مرخصی نگرفتی ؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم :
- چرا اسباب کشی داشتم .
- خوب پس اینجا چیکار میکنی ؟
- اسباب کشی .
اخماش و تو هم کشید و گفت :
- اینجا ؟
- آره مگه چشه ؟
نگاهی تو انباری انداخت اکبر و حسن تو بودن گفت :
- اینجا که به درد زندگی نمیخوره .
پوزخند زدم گفتم :
- نکنه انتظار داشتین تو قصر زندگی کنم ؟
چیزی نگفت فقط نگام کرد . بعد گفت :
- خیلی خوب . کارت تموم شد بیا بالا .
بعد سریع راهش و گرفت و رفت . نفسش از جای گرم در میومد !
کارامون که تموم شد اکبر و حسن عزم رفتن کردن گفتم :
- ناهار باشین پیشم .
اکبر رو به حسن با هیجان گفت :
- بمونیم ؟
حسن یه چشم غره بهش رفت و بعد رو به من گفت :
- نه دیگه باس بریم . اکبرم کار داره . اون شهرام لاته الان مغازه ی ممد آقا رو به فنا داده . توام کار داری باشه یه وقت دیگه .
سری تکون دادم . دیگه اصرار نکردم . اکبر اومد جلو و گفت :
- بلبل یه وقت نکنه مارو فراموش کنیا . تورو خدا بیا اون وری باشه ؟
دلم براشون تنگ میشد گفتم :
- باشه میام .
دستاش و باز کرد تا بغلم کنه . منم بغلش کردم مثل این میموند که توی گوشت فرو بری . ولی خیلی آروم ترم کرد . از توی بغلش اومدم بیرون . دیدم باز داره گریه میکنه زدم تو شکمش و گفتم :
- دِ گریه نکن . باز آبغوره گیری رو شروع کردی ؟
اشکاش و پاک کرد و هیچی نگفت . حسن اومد جلو دستش و گرفت طرفم و گفت :
- نبینم غیب بشیا . بازم بیا اون وری .
دستش و گرفتم و گفتم :
- نوکر آریال حسن بقچم هستیم . چشم داداش حتما میام .
خندید و کلاهم و به هم ریخت گفت :
- زبون نریز نیم وجبی .
با خنده و شوخی خداحافظی کردن و رفتن . یه نگاه دیگه به انباری انداختم و بعد در و قفل کردم و رفتم بالا . خوبیش این بود که نزدیک شده بودم به دفتر .
****
سُها خوشحال اومد توی آشپزخونه و گفت :
- هیچ معلومه از صبح تا حالا کجایی ؟
- گفتم که اسباب کشی دارم .
یه دونه زد رو پیشونیش و گفت :
- راست میگی حواسم کجاست ! یه خبر خوب دارم .
- چی شده ؟
- حدس بزن .
- بگو سُها حسش نیست .
- باشه خودم میگم .
یکمی مکث کرد بعد یهو گفت :
- فرید ازم خواستگاری کرده .
- خوب این که از اولش معلوم بود . یه چیزی بگو که جدید باشه منم ندونمش .
- لوس چرا ضدحال میزنی خوب ؟ من خیلی خوشحالم .
یه لحظه برگشتم طرف سُها و گفتم :
- سُها چرا وقتی پسرا از دخترا خواستگاری میکنن همشون خوشحال میشن ؟ چرا نمیترسن ؟
سُها خندید و گفت :
- چه حرفایی میزنیا واسه چی باید بترسن ؟
- خوب یه پسر بهشون پیشنهاد داده .
- خوب ؟
- چی خوب ؟ این ترس نداره ؟
- نه نداره . این نشون میده که اون پسر چقدر خواهان یه دختره که همچین پیشنهادی بهش داده . اتفاقا خیلی جای خوشحالی داره واسه یه دختر .
پس چرا وقتی حسین بهم اونجوری گفت من ترسیدم ؟! گفتم :
- اگه یه دختر بترسه یعنی چی ؟ چرا ترسیده ؟
سُها یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب بستگی به دخترش داره . یهو میبینی یکی از آیندش میترسه . یکی میترسه که نکنه طرف آدم خوبی نباشه . نمیدونم معمولا دخترا از این ترسا دارن ولی جوری نیست که تا یکی ازشون خواستگاری کرد بترسن .
پس واسه چی من از اینا نمیترسیدم . پس از چی ترسیده بودم ؟ گفتم :
- آها . ممنون .
سُها مشکوک گفت :
- حالا واسه چی این و پرسیدی ؟
- هیچی همینجوری . با خانوادش اومدن خونتون ؟
سُها دوباره با هیجان گفت :
- نه هنوز تازه دیشب بهم پیشنهادش و داد منم قبول کردم حالا قراره یه روز بیان خونمون .
سرم و تکون دادم و گفتم :
- خوشحالم برات .
- ولی اینجوری به نظر نمیاد .
یه لبخند نیمه بهش زدم و گفتم :
- خره واقعا خوشحالم واست .
- خره یعنی عزیزم ؟
خندیدیم با هم . صدای هیراد خنده رو رو لبمون خشکوند با جدیت گفت :
- هیچ معلومه شما دو تا کجاست حواستون ؟
بعد رو به سُها گفت :
- خانوم مقدمی اون تلفن بدبخت سوخت بس که زنگ خورد صداش و نمیشنوین ؟
سُها با عجله از کنار هیراد رد شد و گفت :
- شرمنده آقای کیانی .
هیراد برگشت سمت من و گفت :
- نمیشنوی یه ساعته دارم صدات میکنم ؟
خونسرد گفتم :
- امری بود ؟
- چایی برام بیار .
پشتش و کرد بهم و رفت . پشت سرش اداش و در آوردم و سریع یه استکان برداشتم و براش چایی ریختم . حرفای سُها با چیزی که حس کرده بودم فرق داشت . نمیدونم چرا من اینجوری بودم ؟ اصلا انگار همه چیم با بقیه فرق میکرد .
سینی چایی رو برداشتم و به سمت اتاق هیراد رفتم . خوش به حال سُها . واقعا چرا خوش به حال سُها ؟ فقط میدونستم که دوست داشتم الان جاش باشم . میخواستم از بلبل بودن فرار کنم .
چایی رو روی میز هیراد گذاشتم خواستم برگردم که گفت :
- چرا انباری ذکاوت و گرفتی ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- پس کجارو باید میگرفتم ؟
- یعنی هیچ جای دیگه نبود ؟
- نه نبود اینم عمو واسم پیدا کرد .
دستاش و رو سینش قلاب کرد و گفت :
- چرا به من هیچی نگفتی ؟
- نپرسیدین .
- اونوقت عمو رحیم پرسید ؟
- آره گفت دمغی مام واسش همه چی رو گفتیم . اونم کمکمون کرد .
سری تکون داد و گفت :
- انباری خودمونم خالیه اگه خواستی میتونی اونجا بمونی .
به سمت در رفتم گفتم :
- مرسی فعلا که یه سرپناهی هست .
بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون . تازه میگه چرا بهم نگفتی ! چه فاز مهربونیم گرفته واس ما !
توی آشپزخونه یه گوشه کز کردم . کتابم جلوم باز بود ولی دریغ از اینکه یه خط خونده باشم . سُها اومد تو آشپزخونه کنارم نشست و گفت :
- چرا جدیدا اون بلبل قدیم نیستی ؟
ناخودآگاه گفتم :
- اصلا دیگه نمیخوام بلبل باشم . چه برسه به اینکه بلبل قدیم بشم .
سُها گفت :
- یعنی چی نمیخوای بلبل باشی ؟ پس میخوای کی باشی ؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- هیچی ولش کن . حالم خوب نیست دارم هذیون میگم . بینم چجوری این آقا وکیله رو تور زدی ؟
خندید و گفت :
- خودش افتاد تو تور من تلاشی نکردم .
****
اوایل آبان بود بالاخره فرید رفته بود خونه ی سُها اینا . قرار مدار عقد و عروسی رو هم گذاشته بودن برای فروردین . همینجوری هر روز اینا با هم برمیگشتن چه برسه به الان که دیگه هر روز با هم میومدن و با همم میرفتن . سُها هم که دم به ساعت با فرید بود . حتی وقتی دفتر بودن یهو وسط کار جیم میشدن و به بهانه ی خرید میرفتن بیرون . صدای هیراد دیگه در اومده بود ولی من براشون خوشحال بودم . از یه طرف دیگه هم دلم میخواست منم مثل سُها بودم .
یه گوشه نشسته بودم و درس میخوندم . سُها اومد پیشم و گفت :
- وای بلبل امروز با فرید رفتیم لباس عروسا رو ببینیم . نمیدونی چقدر قشنگ بودن . دلم میخواست همشون و میخریدم . وقتی فکر میکنم که اون روز قراره شونه به شونه ی فرید راه برم میخوام دیوونه بشم . فکر کن تو لباس سفید عروس . خیلی حس خوبیه .
راست میگفت توی تن منم یه هیجان خاصی انداخته بود . گفتم :
- خوشحالی که فرید و داریش ؟
- خوشحالم ؟ دارم بال در میارم . خیلی دوستش دارم بلبل . همش کنارمه . هر چی میخوام واسم میگیره . یه تکیه گاه خوبه . مهربونه . احساس خوبی بهم میده .
سها با هیجان تعریف میکرد و منم لبخند میزدم . هر لحظه بیشتر دلم میخواست که جای سها باشم . گفتم :
- آخر هفته عروسی دعوتم سها .
- عروسی کی ؟
- یکی از هم محله ای های قدیممونه .
- به سلامتی . خوشبخت بشن .
هیچی نگفتم دوباره گفت :
- چی میخوای بپوشی ؟
کل قیافم شکل علامت سوال شده بود گفتم :
- همون لباسای همیشگیم و دیگه .
سها اخم کرد و گفت :
- آدم تو عروسی با کلاه و پیرهن مردونه میره ؟
- پس چجوری باید برم ؟
سها پوفی کرد و گفت :
- بلبل نگو که تا حالا عروسی نرفتی ؟
خندیدم و گفتم :
- خوب نرفتم .
شاخاش داشت در میومد . گفت :
- جدی میگی ؟ نمیخوای لباس بخری ؟
خیلی جدی گفتم :
- 3 ماه پیش یه پیرهن نو خریدم هنوز نپوشیدمش . همون و میپوشم . فوقش یه شلوار میخرم دیگه این یکی خیلی کهنه شده .
سها به حالت مسخره گفت :
- کلاه چی ؟ نمیخوای یه نو بخری ؟
با همون بی خبری گفتم :
- فکر بدیم نیست این یکی دیگه داره داغون میشه . خوب شد گفتی کلاه باس برم سلمونی بگم موهامم کوتاه کنه . باز داره بلند میشه .
ساکت شدم داشتم به سها که با تمسخر بهم خیره شده بود نگاه میکردم گفتم :
- چیه ؟
- هیچی . حرف زدنت تموم شد ؟ داشتم از صحبتاتون لذت میبردم .
- تموم شد دیگه .
- امروز با هم میریم خرید .
سری تکون دادم و گفتم :
- من که همیشه لباسام و از ممد آقا میخرم . حالا اگه توام چیزی میخوای بیا بریم .
سها داشت از آشپزخونه میرفت بیرون گفت :
- نخیر هر جا من بگم میریم و هر چی هم که من بگم میخریم . حرفم توش نمیاری .
سها رفت ولی فکرم درگیر حرفش بود . مگه میخواست چی بخره ؟



****
- این چیه ؟ همینم مونده این و بپوشم . بیا بریم همون مغازه ی ممد آقا . مارو چه به این لباسا .
داشتم میرفتم که سُها دستم و کشید و گفت :
- بیا ببینم . چی چی رو بریم مغازه ی ممد آقا . لباس به این قشنگی . دخترونه هم هست .
- دِ آخه همینش ایراد داره . بعد از این همه مدت من با این لباس برم بگم چند منه ؟ اصلا خداییش به قیافمون میخوره این مدلی پاشیم جایی بریم ؟ تو یه نیگا به قیافه و سر و وضع من بکن ببین اصلا جور در میاد با هم ؟
سها همینجوری که دست من و میکشید تا ببره تو مغازه گفت :
- بهت گفتم امروز من میگم تو چی بپوشی و چیکار کنی . توام نه نمیاری .
- دِ آخه دستم و ول کن . بابا من با این لباسا باس برم تو زنونه بشینم . اُفت داره واسه بلبل .
دستم و ول کرد و رو به روم وایساد گفت :
- خسته نشدی بس که تظاهر کردی ؟ به چیزی که هیچ وقت نبودی و نیستی ؟ نمیخوای خودت باشی ؟ بلبل تو حیفی . فکر کردی آخرش چی میشه ؟ نمیخوای یکی تو زندگیت باشه که بهش تکیه کنی ؟ که بذاری کارای مردونه رو اون انجام بده ؟
سرم و انداختم پایین چیزی نداشتم بگم . چند وقتی بود که خودمم حس میکردم یه چیزی تو زندگیم نیست . واقعا یه چیزی کم بود دوباره گفت :
- بیا لباس و بپوش . اگه دیدی واقعا نمیتونی باهاش کنار بیای نمیخریمش باشه ؟
آروم سرم و تکون دادم حق با سُها بود . باید یه تغییری میکردم . با هم رفتیم تو مغازه یه پسر جوون اومد جلو و گفت :
- میتونم کمکتون کنم ؟
سها گفت :
- اون لباس مشکی که پشت ویترینتونه رو میخوام . میشه بیارین برای پرو ؟
- بله چه سایزی ؟
سها نگاهی کرد و بعد با دستش به من اشاره کرد و گفت :
- نمیدونم برای ایشون میخوام .
ترس و نگرانی خاصی داشتم . حس میکردم همه وایسادن دارن نگام میکنن . داشتم کار خطایی میکردم ؟ سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنم . سها داشت مجبورم میکرد خودم که نمیخواستم ! انگار با این فکر یکم از عذابی که وجدانم میکشید داشتم خودم و خلاص میکردم .
فروشنده لباس و به دست سها داد و اتاق پرو و نشونمون داد . سها من و فرستاد تو اتاق و لباس رو هم بهم داد . گفت :
- من پشت در اتاقم اگه کمک خواستی صدام کن .
سرم و تکون دادم . در و بستم . نگاهی به لباس کردم انگار آثار جرم دستم گرفته بودم ! یه لحظه یاد قیافه ی حسن و اکبر افتادم . واقعی روم میشد با این لباس برم جلوشون و بگم بلبلم ؟ خوب نمیخرمش فقط میپوشمش برای اولین بار ! فقط ببینم چه حسی پیدا میکنم .
با این فکر سریع لباسام و در آوردم و پیراهن مشکی رو تنم کردم . پیراهن بلند و ساده ای بود که از کمر یکم گشاد میشد و آستین سه ربع داشت . جنس لباس لخت بود و خودش و توی تن مینداخت . مات و مبهوت داشتم خودم و نگاه میکردم . پیرهن ساده ای بود ولی از همون لحظه انگار عاشقش شده بودم . تا حالا همچین چیزی رو تنم نکرده بودم . حس میکردم بلبل نیستم .
تقه ای به در خورد و بعدش سها سرکی کشید گفت :
- پوشیدی ؟
نگاهش به من افتاد دهنش از تعجب بازموند گفت :
-وای بلبل محشر شدی . نگاش کن تورو خدا . چقدر ملوس شدی . همین و میخریم .
بعد اخماش تو هم رفت و گفت :
- اینا چیه ؟
نگاهش به دستام بود من هنوز گیج لباس بودم گفتم :
- چی چیه ؟
اشاره به دستام کرد و گفت :
- اینا چیه رو دستات ؟
- نگاهی به دستام کردم هنوز منظورش و نفهمیده بودم گفت :
- منظورم اینه که این موها رو دستت چیکار میکنه ؟
تازه فهمیده بودم چی میگه بیخیال گفتم :
- پس باید کجا باشه ؟
پوفی کرد و همونجوری که در اتاق پرو و میبست گفت :
- خودم درستش میکنم . زود لباست و بپوش بیا بیرون .
بدون اینکه بذاره من چیزی بگم در اتاق و بست . نگاه دیگه ای به لباس کردم . ماتش شده بودم . یه چیزی زیر پوستم قلقلکم میداد که اون لباس و بخرم .
سریع لباسام و عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون . پول لباس و حساب کردم و با هم راه افتادیم . گفتم :
- خوب دیگه بریم خونه . تو از کدوم طرف میری ؟
بی توجه به حرفم گفت :
- عروسی کی هست ؟
- 5 آبان . چطور ؟
-خوب پس خوبه . رفت کنار خیابون گفت :
- بیا اینجا تاکسی سوار شیم . گفتم :
- کجا میخوای بری ؟
- بیا خودت میفهمی .
پوفی کردم تو دلم گفتم " خدا خودم و به تو سپردم معلوم نبود این چه بلایی میخواست امروز سر ما بیاره . "



****
تاکسیمون جلوی یه ساختمون نگه داشت مات روی تابلوهایی که سر درش بود خیره شده بودم کجا میخواست من و ببره ؟ سها پول و حساب کرد و تاکسی رفت . تازه یادم افتاده بود که میخواستم من پول و حساب کنم . بیخیالی طی کردم دوباره به سها گفتم :
- کجا میخوای من و ببری ؟
- برای بار صدم میگم بیا خودت میفهمی .
دستم و از توی دستش در آوردم و گفتم :
- باس بدونم کجا میخوام برم . همینجوری جایی نمیام .
سها پوفی کرد و گفت :
- بلبل کشون کشون میبرمتا .
بازم از جام تکون نخوردم . برگشت سمتم و گفت :
- چرا هی میخوای مخالفت کنی ؟ یه امروز خودت و بسپر دست من . همه چی رو درست میکنم .
- چی و میخوای درست کنی ؟ من درستم .
- میخوام ببرمت آرایشگاه .
- من نمیام .
- چرا ؟
- بیام که چی بشه ؟
- نه که نیازی به آرایشگاه نداری . میریم احوال پرسی آرایشگره !
بعد با حالت مسخره من و نگاه کرد گفتم :
- نمیام .
- دختر آخه مگه تو غار نشینی ؟ اینا چیه پشت لبت ؟ یا یه نگاه به دست و پات کردی ؟ اینا تمیزیه یه دختره .
- سها بسه . من همینجوری بزرگ شدم همینجوریم میمونم .
- اگه فکر کردی من میذارم تو همینجوری بمونی کور خوندی .
داشت من و کشون کشون میبرد که بالاخره با التماس گفتم :
- سها جون من بیخیل شو . باو فردا پس فردا بخوام برم تو اون محل روم نمیشه آخه .
- در عوض یه آدم جدید میشی .
- باشه بابا قول میدم یه صفایی به خودم بدم بیخیال شو الان .
برگشت طرفم و گفت :
- پس کی ؟
- چه میدونم روز عروسی .
- چرا الان نمیخوای کاری کنی ؟
- نمیدونم الان نمیتونم .
میدونستم . از برخورد همه میترسیدم . مخصوصا هیراد که همیشه با اخم و تخم و قیافه ی جهنمی نگام میکرد . پیش خودش چه فکری میکرد ؟ که بلبلم وا داد ؟ عوض شد ؟ اصلا اکبر اینا چه فکری میکردن ؟ فکر میکردن بالا شهری شدم ؟ یا اینکه ازشون دور شدم اصلمم فراموش کردم ؟ نباس میذاشتم سها هر کار دوست داره بکنه . مام واسه خودمون کسی بودیم . سها گفت :
- خیلی خوب . الان کاری نمیکنیم . ولی صبح روز عروسی من میام پیشت و با هم حسابی به سر و وضعت میرسیم باشه ؟
فقط سرم و تکون دادم . بالاخره یه جوری میپیچوندمش . بلبل زیر بار حرف زور نمیرفت . داشتیم بر میگشتیم که سها گفت :
- راستی مانتو روسری داری ؟
با تعجب گفتم :
- مانتو ؟ نه
یکم فکر کرد و گفت :
- مانتو اینارو من برات میارم .
نفس عمیقی کشیدم . معلوم نبود اون شب میخواست باهام چیکارا کنه .
به محض اینکه رسیدم خونه لباسم و مثل یه گنج یه گوشه قایم کردم . حتی واسه بار دومم روم نمیشد نگاهش کنم . خدا به دادم برسه یعنی اون شب میتونستم بپوشمش ؟
****
- دِ آخه نمیشه که اینجارو ول کنیم بریم . هیراد بیاد غر میزنه ها .
- تو کاری نداشته باش . به فرید گفتم . اونم گفت اگه شده میشینه جواب تلفنارو میده واسه هیرادم چایی میبره ما بریم به کارمون برسیم . بالاخره شوهر آدم رییسش باشه این خوبیا رو هم داره دیگه .
خندید . خندم گرفته بود . حسابی داشت از فرید بیچاره بیگاری میکشید . البته اونم با خوش رویی و از رو رغبت انجام میداد . دوباره گفتم :
- بابا الان که زوده .
کجا زوده ؟ نگاه به ساعت کردی ؟ الان ساعت 12 تا بریم کارارو انجام بدیم میشه 5 - 6 تا از اینجا راه بیفتی بری محلتون ساعت 7 - 8 میشه . تازه باید فکر ترافیکم بکنی .
مکث کردم دوباره گفت :
- بلبل بیا دیگه الان هیراد میاد اونوقت دیگه هیچ جوری نمیشه بریما . بدو .
بالاخره کوتاه اومدم . با هم راه افتادیم سمت اتاقم . به محض اینکه وارد شد دو تا کیسه ای که دستش بود و گوشه ی اتاق گذاشت و سریع گفت :
- خوب کجا قراره دوش بگیری ؟
- خونه عمو رحیم .
یه لحظه وا رفت گفت :
- عمو رحیم که نیست . رفته شهرستان .
- غمت نباشه کلید خونش دستمه . بهشم سپردم که میرم خونش .
سها گل از گلش شکفت گفت :
- پس وقت و تلف نکن . بدو بریم .
- تو کجا ؟
- نترس نمیخوام باهات دوش بگیرم . بدو انقدر سوال نپرس .
یکی از کیسه هایی که دستش بود و با خودش برداشت منم وسایلم و برداشتم و رفتیم سمت خونه ی عمو رحیم .
آب گرم سرحال ترم کرده بود . هر چند ذوق و شوق و هیجان سها نمیذاشت سرحال نباشم . هنوز تو حموم بودم که سها در زد :
- هان ؟
- هان نه بله .
ژیلتی به سمت گرفت و گفت :
- این و بگیر .
- چیکارش کنم ؟
- رگت و بزن خودت و از این زندگی کوفتی خلاص کن ! بلبل چقدر خنگی . به نظرت این به چه دردی میخوره ؟
وقتی دید هنوزم عین ماست دارم نگاش میکنم گفت :
- بگیر اون گیس بافتایی که رو دست و پات گذاشتی رو بزن . به خدا اگه نزده باشی میام تو خودم میزنم .
خندم گرفت گفتم :
- باشه باشه میزنم تهدید نکن .
بالاخره کارم تموم شد از حموم اومدم بیرون . سها با لحن خنده داری گفت :
- دست و پات و نشون بده ببینم .
هلش دادم گفتم :
- برو زدم همه رو .
سریع لباس پوشیدم و دوباره برگشتیم تو اتاق خودم . ماشین هیراد تو پارکینگ بود به سها گفتم :
- اُه اُه اُه هیراد اومده . الان فرید و کشته بس که غر زده .
- تو خیالت راحت باشه فرید از پسش بر میاد .
رفتیم تو گفتم :
- بیا هی گفتی کار داریم کار داریم . کو ؟ حاضرم . کاری نداریم که . بیا بریم بالا به کارمون برسیم .
سها گفت :
- کجا میری ؟ حالا حالا ها باهات کار دارم


- سها جون من اذیت نکن دیگه چیکار داری ؟
از توی کیسه موچین و قیچی و نخ در آورد و گفت :
- بشین .
- یا خدا اینا چیه دیگه ؟
- بشین تو کاری نداشته باش .
- عمرا .
- بلبل یه بار بهت گفتم خودت و بسپر دست من . انقدر نه نیار تو کار .
از اون اصرار از من انکار ولی انگار ته دلم دوست داشتم که یه نمه تغییر کنم . بالاخره سها موفق شد یه گوشه نشستیم و مشغول شد . مدام میگفتم :
- سها ابروهامو نازک نکنیا .
- بابا خیالت راحت فقط یکم زیرش و بر میدارم که از این پاچه بزی در بیاد .
- کوفت ابروی خودت پاچه بزه !
- کو ؟ یه نگاه به من بنداز ؟ خدایی یه دونه مو اضافه تو صورتم نمیبینی . ولی صورت تو کار 1 - 2 ساعته !
بالاخره با همه ی وول خوردنا و حرف زدنام کار ابروهام و تموم کرد خواستم تو آینه خودم و ببینم که نذاشت .
- تا قیافت و عین آدمیزاد نکنم امکان نداره بذارم خودت و ببینی .
بالافاصله نخ و برداشت و یه قول خودش داشت سبیل چینگیزیام و برمیداشت . اولین بار که نخ و کشید پشت لبم یهو سوختم . سرم و کشیدم عقب و گفت :
- هوی چته سوختم .
- این به خاطر تنبلیته . خیلی وقت پیش باید اینارو بر میداشتی .
- نمیخوام دیگه . بذار بقیش باشه .
دستم و گرفت و گفت :
- بگیر بشین ببینم . چی چی رو نمیخوای ؟ مگه دست خودته ؟ شده اینجا ببندمت این کار و میکنم ولی همشو تمیز میکنم .
دیدم سها ول کن نیست منم مجبور شدم به خواستش تن بدم ولی هر بار که نخ و رو پوستم میکشید دل و جیگرم آتیش میگرفت . وقتی کارش تموم شد گفتم :
- خوب حالا میشه تو آینه خودم و نگاه کنم ؟
- نه نمیشه هنوز کارم مونده .
- وای دیگه چه کاری داری ؟
از توی یه کیسه ی دیگه یه سشوار و یه سری قوطی در آورد که من تا حالا ندیده بودم گفت :
- همین جا بشین .
سیم سشوار و به برق زد و مشغول شد وقتی کارش تموم شد بازم نذاشت خودم و ببینم . کم کم داشتم از دستش شاکی میشدم . شیطونه میگفت یه حالی ازش بگیرما . ولی بازم صبر کردم . لباسم و تنم کرد و گفت :
- راستی شماره ی پات چنده ؟
- 38 . چطور ؟
- خوب پس خوبه .
بعد از توی کیسه یه جفت کفش مهمونی در آورد و بهم داد . پاشنه نداشت . خیلیم ساده و شیک بود . گفتم :
- این چیه ؟
- کفش .
- خوب دارم میبینم ولی مال کیه ؟
- نگران نباش مال خودمه . امشب و بپوشش بعدا ازت پس میگیرمش . آخه اون روز کفش نخریدی با کتونی که نمیتونی بری .
با خجالت ازش قبول کردم یه کیف دستی کوچیکم در آورد دستم داد . نگاهی بهم کرد و گفت :
- بلبل مثل یه تیکه ماه شدی . فکر نمیکردم با یه کار کوچیک انقدر عوض بشی .
- 4 ساعته داری رو صورتم کار میکنی اونوقت میگی یه کار کوچیک ؟
- اون به خاطر چیز دیگه بود وگرنه در اصل کاری نکردم . حالا باید آرایشت کنم .
- بیخیال شو سها . همینم مونده با این قیافه برم بشینم جلوی دکی .
- دکی کیه ؟
- هیچی بابا نمیشناسیش . بیخیال این یکی شو سر جدت .
- باشه همینجوریم خوبی. ولی کاش میذاشتی یه آرایش کوچیک بکنم برات .
- حالا میشه خودم و ببینم ؟
سها از توی کیسش یه آینه در آورد و گرفت جلوم گفت :
- دارا دارام اینم از بلبل جدید .
توی آینه نگاه کردم . اصلا باورم نمیشد که خودم باشم . خودم بودما ولی انگار یکی دیگه بود . اصلا گیج شده بودم . آینه رو از دست سها گرفتم . ابروهای صافم و فقط یکم تمیز کرده بود که با همون یه ذره تمیز کاری کلی عوض شده بودم . تازه چشمای درشتم معلوم شده بود . خبری هم از موهای پشت لبم نبود . نگاهم افتاد روی موهام . با اینکه کوتاه بود ولی همش و سشوار کشیده بود و لَخت به سمت بالا حالت داده بودشون . هنوز مات خودم شده بودم . این دیگه نمیتونست بلبل باشه . پس این کی بود که تو آینه بهم زل زده بود ؟
یه دختر بود . دیگه از اون تیپ و قیافه و مدل پسرونه خبری نبود . الان یه دختر رو به روم بود . سها خندید و گفت :
- بسه دختر انقدر خودت و نگاه نکن تموم شدی .
سرم و با گیجی گرفتم بالا و گفتم :
- سها من کیم ؟
سها آینه رو ازم گرفت و سر جاش گذاشت بازوهام و گرفت و گفت :
- الان تو یه دختر خوشگلی . که میخوای بری عروسی .
- من بلبلم ؟
- معلومه که بلبل نیستی . بلبل این شکلی بود ؟
سرم و به علامت نه تکون دادم .
- پس بلبل نیستی .
- من سُرمم .
اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی مانع ریزشش میشدم . سها رو بغل کردم و گفتم :
- مرسی . سها مرسی .
اونم من و تو بغلش گرفت و گفت :
- من که کاری نکردم .
از خودم جداش کردم و گفتم :
- چرا من الان سُرمم . سها ببین من الان سُرمم .
بلند زدم زیر خنده و مدام این و با خودم تکرار میکردم " من سُرمم "
سها با لبخند نگاهم میکرد گفت :
- مگه شک داری ؟ چرا هی با خودت تکرارش میکنی ؟
- میخوام یادم نره . عادت کردم که بلبل باشم . به سُرمه عادت ندارم . همیشه ازش فرار کردم . ولی الان دوباره برگشته .
سها از توی کیسه یه مانتو و روسری در آورد و گفت :
- بیا اینارو هم بگیر .
- اینا چیه ؟
- مانتو روسریه . خواستی بری اینارو باید بپوشی .
داشتم بهشون نگاه میکردم که گفت :
- راستی چجوری میری ؟
- با اتوبوس .
- با این لباس سوار اتوبوس میشی ؟!
- پس چیکار کنم ؟
- آژانس بگیر .
- مگه من گروه خونیم به این حرفا میخوره ؟ کمِ کم میخواد طرف 20 چوق مارو بتیغه . اونوقت باس خودمو و دار و ندارم و گرو بذارم تا برسم اونجا . قربون مرامت . همینجوری برم راحت ترم .
سها خندید و گفت :
- خیلی خوب هر جور دوست داری برو فقط جان خودت یکم متین تر حرف بزن با این تیپ و قیافه اینجور حرف زدن بهت نمیاد .
- دیگه عادته . ترکش موجب مرضه !
- خیلی خوب من برم بالا میخوایم با فرید بریم خرید .
گفتم :
- منم پس میام بالا .
- کجا ؟ نمیخواد دیگه الان ساعت 5 این 2 ساعتم بدون تو اتفاقی نمی افته . بمون همین جا .
به حرف سها گوش دادم و اون رفت . آینم و در آورده بودم و مدام خودم و نگاه میکردم . از قیافه ی جدیدم خوشم اومده بود . نگاه به ساعت کردم 6 بود دیگه باس کم کم میرفتم . پاشدم مانتو مشکی بلندی که سها واسم آورده بود و با روسری مشکی سرم کردم . کفشامم دم در گذاشتم تا بپوشمشون . توی کیفی هم که بهم داده بود یکم پول گذاشتم عادت نداشتم وسیله اضافی با خودم جایی ببرم . همیشه هر چی داشتم و نداشتم میریختم تو جیبم . ولی حالا از سر ناچاری مجبور بودم کیف ببرم آخه لباسام جیب نداشت . تو همین حین در زدن . خروس بی محل این دیگه کی بود ؟ بلند گفتم :
- بله ؟
- بلبل یه دقیقه بیا دم در .
این که هیراد بود . یهو یه نگرانی افتاد به دلم . دوست نداشتم اینجوری جلوش ظاهر بشم . اِی سها خدا خفت نکنه . حالا این من و ببینه چی میگه ؟ سعی کردم دستپاچه نباشم و خودم و واس شنیدن هر تیکه ای آماده کنم . در و باز کردم سرش پایین بود و داشت چند تا برگه رو میذاشت تو کیفش همونجوری گفت :
- بلبل من دارم زودتر دفتر و میبندم سها و فریدم نیستن میخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با دیدن من درجا خشکش زد . انگار هیچی نمیتونست بگه .

- بلبل من دارم زودتر دفتر و میبندم سها و فریدم نیستن میخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با دیدن من درجا خشکش زد . انگار هیچی نمیتونست بگه .
گفتم :
- بله ؟ امری داشتین ؟
سعی کرد از حالت خشک در بیاد چند دقیقه یه بار پلک میزد و نگاهش و توی صورتم میگردوند و از دهنش صداهایی در میاورد که اصلا معلوم نبود چی میگه . بی حوصله گفتم :
- اگه کاری ندارین من باس برم جایی ؟
به خودش اومد سعی کرد محکم حرف بزنه ولی خوب نتونست خودش و کنترل کنه . تازه داشت خوشم میومد . انگار این دفعه اون کیش و مات شده بود البته بدون اینکه من حرفی بهش بزنم . گفت :
- گفتی جایی میری ؟
- بله . امرتون ؟
دستی به پشت سرش کشید و گفت :
- راستش . . . راستش . . .
بعد زیر لب انگار که با خودش حرف بزنه گفت :
- چی میخواستم بگم ؟
نگاهی به ساعت موبایلم کردم و گفتم :
- من دیرم شده زودتر .
سرشو گرفت بالا و دوباره نگاهم کرد سعی کرد خونسرد باشه گفت :
- میخوای برسونمت ؟ اونجوری اگه تو راه حرفم یادم اومد میتونم بهت بگم . هان ؟
- مرسی مسیرم دوره . خودم میتونم برم . شوما امرتون و بفرمایین .
- آها نکنه همون ته دنیا میری ؟
شروع کرد به خندیدن ولی من سرد و جدی داشتم نگاهش میکردم . بعد از چند ثانیه خندش و تموم کرد و جدی شد . انگار دوباره تونست هیراد همیشگی بشه با بیتفاوتی گفت :
- به هر حال من تا یه جاهایی میتونم برسونمت . بالاخره با این لباسا ممکنه سختت باشه .
اومدم بیرون و در اتاقم و قفل کردم گفتم :
- مرسی خودمون میریم . شومام اگه حرفت یادت اومد زنگ بزن . زت زیاد .
با اون کفشا و مانتو و کیفی که دستم بود یه حال غریبی داشتم . دیگه به سه بازیای هیرادم فکر نمیکردم .
داشتم میرفتم که یه ماشین بوق زد 1 پسره 6 تیغ توش بود فکر کردم میخواد آدرس بپرسه رفتم جلو و گفتم :
- بله ؟
خندید و گفت :
- بپر بالا .
گنگ گفتم :
- جون ؟ متوجه نمیشم .
- بیا بالا متوجهت میکنم خوشگله .
یهو سرم و کشیدم عقب . این دیگه چه وضعش بود ؟ اخمام و کشیدم تو هم و گفتم :
- برو رد کارت آقا .
- چی شد ؟ مورد پسند واقع نشدیم ؟
- برو خدا روزیت و جای دیگه بده .
- اگه نرم ؟
- لعنت بر شیطون . برو تا نزدم دکورت و پیاده کنم .
انگار پسره فکر نمیکرد اینجوری باهاش لاتی حرف بزنم . انگار از لحنم ترسید سریع گازش و گرفت و رفت . برام چیز غریبی بود . هم غریب هم جدید !
چند قدم نرفته بودم که دوباره صدای بوق شنیدم از پشت سرم برگشتم با اخم یه چیزی بار راننده کنم که دیدم هیراده . خیالم راحت شد گفت :
- بیا بالا .
- گفتم که خودم میرم .
- میگم بیا . میخوای بازم یکی دیگه بیفته دنبالت ؟
پس وایساده بود من و میپایید ؟ به روی خودم نیاوردم . حمال مفت بود دیگه . حداقل دردسر اتوبوس و نداشتم . در ماشین و باز کردم و نشستم . سریع گاز داد اخماش تو هم بود دوباره یه آهنگ خارجکی داشت گوش میداد . یادم باشه یه کاست وطنی واسش بخرم ! اصلا چیزیم سرش میشد از اینا ؟


سرم و برگردوندم سمت پنجره ی کناریم . امروز دنیا یه رنگ دیگه شده بود . اصلا فرق کرده بود . دنیا فرق کرده بود یا من ؟ صدای هیراد و شنیدم :
- کجا میخوای بری ؟
برگشتم سمتش هنوز اخماش تو هم بود . با ده مَن عسلم نمیشد خوردش . گفتم :
- همون محله ای که اون روزی پیادم کردین .
سری تکون داد هیچی نگفت . منم تو فاز خودم و تیپ جدیدم بودم . دوباره صدای هیراد و شنیدم :
- خبریه ؟
- چطو ؟
- آخه تیپ زدی .
- آره عروسیه .
- من دعوت نیستم ؟
نگاهش کردم . چه علاقه ای به حرف زدن پیدا کرده بود ! گفتم :
- مگه میشناسینشون ؟
- خوب آشنا میشیم .
- این عروسیا به درد ما فقیر فقرا میخوره . شما مُند بالاها اینجور جاها رو دوست ندارین .
چند لحظه سکوت شد دوباره گفت :
- اون روز که داشتی اسباب کشی میکردی اون دو تا مردی که همراهت بودن دوستات بودن ؟
- آره دوستای چندین سالمن . اونی که موهاش عینهو بقچه بود اون حسنه . بروبچ محل بهش میگن حسن بقچه . یکی دیگشونم که خلافی داشت اکبره . ما بهش میگیم اکبر خرسه .
هیراد با نگاه گنگ گفت :
- خلافی چیه ؟
- اِ شیکم به اون گندگی رو ندیدی ؟ اون خلافیشه دیگه !
سرش و با گیجی تکون داد و گفت :
- آها . چه اصطلاحات بانمکی دارین .
بلبل باز تند رفتی . دِ دو دقیقه اون دهن و ببند اگه مردی پای من . سکوت کردم . سها راست میگفت این تیریپ این مدل حرف زدن بهش نمی اومد ! هیراد چند دقیقه بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد . انگار اینم تنش به تنه من خورده . حسابی امروز بلبل شده !
- شب چجوری برمیگردی ؟
- یا خودم بر میگردم یا به اکبر یا یکی دیگه میگم برسونتم .
- چه ساعتی تموم میشه ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- نمیدونم
- اگه میخوای بیام دنبالت ؟
یهو با تعجب برگشتم سمتش انگار خودشم فهمید حرف نامربوط زده جدی شد و گفت :
- آخه اتوبوسم نیست اون وقت شب .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- شوما غمت نباشه بلبل خودش میتونه از پس کار خودش بر بیاد .
سر خورده شد ولی زیر لب گفت :
- هر جور راحتی .
یادم افتاد تو پارکینگ میخواست یه چیزی بهم بگه برگشتم سمتش و گفتم :
- راستی حرفتون یادتون نیومد ؟
یکم فکر کرد گفت :
- نه پاک یادم رفت . اشکال نداره مهم نبود حتما .
روم و ازش گرفتم دوباره . مسیر پر ترافیک و شلوغ بود . خیلیم دور بود ولی بالاخره ساعت 7:30 رسیدیم به محلمون . هیراد که تا اون موقع ساکت بود گفت :
- خوب حالا باید کجا برم ؟
- هیچ جا من از همین جا میرم . کوچه ها تنگه یهو ماشینتون میمونه .
قبل از اینکه بذارم حرفی بزنه از ماشین پریدم پایین و گفتم :
- مرسی زت زیاد .
هیراد فقط برام دست تکون داد . چند قدم رفتم جلو برگشتم دیدم هنوز داره نگاهم میکنه . دوباره دست تکون دادم براش . اونم همینطور . بعدش دور زد و رفت .
عروسی حسین و انداخته بودن خونه ی آقا ناصر دوست جون جونی دکی . مسیر خونشم سر راست بود . یکم پیاده روی کردم و بالاخره بهش رسیدم . سر تا سر کوچه و سر در خونه رو ریسه کشیده بودن . صدای کِل و دست از توی خونه میومد . از دور حاجی رو دیدم که با یه سری دیگه دم در وایساده بود . هی با خودم کلنجار میرفتم . برم یا نرم . حالا من و اینجوری ببینه چه فکری میکنه ؟



بالاخره بیخیال شک و تردید شدم و رفتم نزدیک . به محض دیدن یه زن سریع سرش و انداخت پایین و گفت :
- خوش آمدین بفرمایید داخل .
مونده بودم بهش بگم کیم یا نگم . دیدم الان نگم بهتره . سریع از کنارش رد شدم . دور تا دور حیاط خونه رو صندلی و میز چیده بودن که مردا همه رو اشغال کرده بودن . با چشمم دنبال بچه های خودمون گشتم ولی ندیدمشون گوشیم و در آوردم و شماره ی حسن و گرفتم :
- کجایی پس تو ؟
- تازه رسیدم . شوماها کجایین ؟
- کوشی ؟ دم در نیستی که .
نگام و چرخوندم دیدمش داشت سرک میکشید گفتم :
- بشین دیدمت الان میام پیشتون .
خداحافظی کرد . یه راست رفتم طرف صندلی هاشون که یه گوشه ی حیاط بود تا رسیدم بهشون یه دونه محکم زدم پس کله ی شهرام لاته و رو به همه بلند گفتم :
- سلام . سرورتون اومد .
همه با شنیدن صدام برگشتن . شهرام دستش پس کلش بود ولی با دیدن من همشون یهو خشک شدن . اصلا با دیدنشون یادم رفته بود که چقدر تغییر کردم با تشر گفتم :
- چه مرگتونه ؟ جن دیدین ؟
اکبر زودتر از همه به خودش اومد بهم نزدیک شد و گفت :
- بلبل تویی ؟
- پَ عممه ؟ خودمم دیگه . چته حسن ؟ نفس بکش مردی .
حسن به خودش اومد گفت :
- چرا سر و ریختت اینجوری شده ؟
تازه یادم افتاد گفتم :
- آخ شرمنده . دیدم چرا ماتتون برده ها . نگو واس خاطر این تیریپمه . چطوره ؟ خوب شدم ؟
اکبر با لبخند گفت :
- خیلی .
حسن اخمی کرد و گفت :
- نه . این چه تیریپیه آخه ؟ برو در بیار این لباس مسخره ها رو .
اکبر با اخم به حسن گفت :
- چیکارش داری ؟ خیلی هم بهش میاد . بلبل این دروغ میگه گوش نده .
نگاهم به شهرام افتاد که با دهن باز داشت من و نگاه میکرد اخم کردم و گفتم :
- دِ ببند اون گاله رو الان مگس میره توش . اگه دیدات و زدی درویش کن اون چشات و !
شهرام دستپاچه سرش و انداخت پایین . ابول گفت :
- چه خوشگل شدی .
حسن زد تخت سینه ی ابول و گفت :
- بمیر ابول .
ابول ساکت شد . اکبر گفت :
- چرا زودتر این شکلی نکردی خودت و ؟ اصلا نشناختمت . خیلی خوب شدی .
حسن اومدی یه تشر به اکبر بره که اکبر گفت :
- تو چته ؟ از اون وقت تا حالا داری واق واق میکنی ؟ خوب خوشگل شده دیگه . اون لباسا و تیپ و قیافش بهتر بود یا این ؟ اصلا یه نیگا بنداز . تازه شده چیزی که باید باشه .
حسن رو صندلیش نشست و گفت :
- پَ بفرمایید قسمت زنونه .
برخورد همشون خوب بود به جز این حسن . نمیدونم چش شده بود . دعایی شده بود انگار . گفتم :
- ما نوکر آق حسن بقچم هستیما . چته برادر ؟ قیاف میای واسمون ؟
حسن نگاه بهم نکرد گفت :
- قیاف نیومدم .
اکبر گفت :
- بلبل این و ولش کن . نون خودش و میخوره آشتی میکنه . برو تو لباسات خراب میشه ها .
برخورد اکبر از همه باحال تر بود . کلا بچه زیادی لطافت داشت گفتم :
- دلم میخواست پیشتون باشم .
حسن با اوقات تلخی گفت :
- وقتی اینارو پوشیدی یعنی دلت نمیخواسته .
تا خواستم چیزی بگم اکبر با چشم و ابرو گفت بیخیال شم . منم گفتم :
- میبینمتون فعلا .
مسیر خونه رو گرفتم . یه جورایی حس کمبود داشتم . چرا من نباس بیرون بشینم ؟ یه حسای متفاوتی بود . از یه طرف خوشم اومده بود که مارو قاطی زنا حساب میکردن از یه طرف دیگم پنچر بودم که نمیذاشتن پیش رِفیقام باشم . نگاهی به دور و اطرافم کردم . حسین یه گوشه ی حیاط نشسته بود و چند نفر کنارش بودن . نمیشد گفت داماد خوش تیپیه ولی تا دلت بخواد نجابت داشت ! اصلا متوجه من نشد . به موقعش باید اونم غافلگیر کنم .
با این فکر یه لبخند شیطانی نشست رو لبم . خیلی دلم میخواست برخوردش و ببینم !
در خونه رو باز کردم . حاج خانوم و یه زن دیگه گوشه ای وایساده بودن و حرف میزدن . با دیدنم به سمتم اومدن و با خوش رویی گفتن :
- بفرمایید خوش اومدید .
انگار حاج خانوم من و نشناخت گفتم :
- حاج خانوم نشناختین ؟
یکم دقت کرد و گفت :
- نه مادر نشناختم . شرمنده .
بهش حق میدادم . وقتی خودمو تو آینه دیدم نشناختم چه برسه به این بنده خدا . گفتم :
- بلبلم .
حاج خانوم کم مونده بود دو تا شاخ رو سرش در بیاره با سستی گفت :
- بلبل تویی مادر ؟ الهی قربون قد و بالات . چه عوض شدی . چقدر خانوم شدی .
به سمتم اومد و من و تو بغلش گرفت . بعد از یه مکث کوتاه از بغلش در اومدم و گفتم :
- قربون شوما . تبریک میگم . ایشالله به پای هم پیر شن .
انگار تازه به خودش اومده بود با خوش رویی قدیمش گفت :
- ایشالله همه ی جوونا خوشبخت بشن مادر . وایسا حسنی رو صدا کنم ببینتت خوشحال میشه .
چند دقیقه بعد حسنی اومد با دیدنم جیغی کشید و گفت :
- این بلبله ؟
مامانش خندید و گفت :
- آره مادر میبینی چه خانوم شده ؟ هزار الله اکبر .
حسنی یکی از اون خنده معروفاش و تحویلم داد و گفت :
- حالا چرا سرپا وایسادی بیا بریم تو بشین .
همراهش رفتم تو . بالاخره چشمم به جمال عروس خانوم روشن شد . قدش از من بلند تر بود . یکمم لاغر تر بود . قیافه ی داشت . حتی آرایش غلیظشم نتونسته بود یکم به قیافش جلوه بده . رو به حسنی گفتم :
- اسم عروس چیه ؟
با خنده گفت :
- سمیّه دختر خوبیه . خیلی مهربونه .
- مشخصه .
نمیدونم این و واسه مسخره گفتم یا واقعی . ولی یه حسی بهم میگفت الان تو باید جای اون مینشستی . واقعا دلم میخواست جاش باشم ؟
با صدای حسنی به خودم اومدم :
- بیا بریم تو اون اتاق لباسات و در بیار .
به حرفش گوش دادم . مانتو و روسری رو در آوردم حسنی تا من و دید گفت :
- وای بلبل تو محشری . تیپ و قیافش و ببین . چقدر خوشگل شدی .
فقط خندیدم . خجالت میکشیدم وقتی ازم تعریف میکردن . واقعا انقدر که میگفتن خوشگل بودم ؟
دوباره با حسنی برگشتیم تو اتاق . یه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زیر ذره بین .


دوباره با حسنی برگشتیم تو اتاق . یه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زیر ذره بین .
به نظر میومد که خوشرو باشه درست مثل حسنی . با صدای حسنی به خودم اومدم :
- پاشو برقصیم .
با گیجی نگاهش کردم گفتم :
- هان ؟ نه من نمیرقصم .
- چرا عروسی به رقصشه .
دِ بیا حالا چجوری حالیش میکردم که اهلش نیستم . گفتم :
- تو برقص من نمیتونم .
حسنی با لب و لوچه ی آویزون گفت :
- خیلی خوب .
از کنارم رد شد تازه حواسم رفت به زنی که داشت روی یه قابلمه که جلوش گذاشته بودن میزد و بقیه هم با دست و رقص همراهیش میکردن . تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم برام جدید بود . حسنی بعد از اینکه حسابی رقصید دوباره اومد پیشم نشست و گفت :
- وای چقدر گرمم شد . نمیدونی چقدر خوشحالم که عروسی حسینه .
فقط لبخند زدم بهش . واقعا نمیدونستم نه خواهر داشتم نه برادر پس احساس حسنی رو نمیفهمیدم .
ساعت حدودای 9:30 بود که گفتن وقت شامه . همه ی زنا از جاشون بلند شدن و حسابی چادر چاقچور کردن . مات داشتم نگاه میکردم که حسنی گفت :
- بلبل برو مانتو تنت کن میز گذاشتیم تو حیاط . اونجا شام میخوریم .
سری تکون دادم و سریع رفتم لباسام و پوشیدم . به سختی میتونستم روسری رو رو سرم نگه دارم مدام سُر میخورد یا همش کج و معوج میشد . وقتی از اتاق اومدم بیرون کسی توی خونه نمونده بود همه حمله ور شده بودن سمت غذاهای مادر مرده . از خونه اومدم بیرون نگاهم دوباره چرخید دنبال اکبر و حسن . یه گوشه نشسته بودن و بشقابای غذاشون دستشون بود . سریع به سمت میز غذا رفتم . گشنم بود ظهرم از دست کارای سها نتونسته بودم چیزی بخورم .
داشتم غذا میکشیدم که سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم . سرم و گرفتم بالا . حسین بود که یه گوشه با سمیه نشسته بود ولی سرش همش به طرف من بود . نمیدونستم شناخته یا نه . شونه هام و بالا انداختم ظرفم و برداشتم و به سمت بچه ها رفتم . اکبر دوباره با دیدنم گل از گلش شکفت ولی بازم قیافه ی حسن جهنمی شد گفتم :
- حسن چته تا من میام میری تو هم ؟
- طوریم نی .
- آره معلومه . بنال .
مشغول خوردن شد حرفی نمیزد . اکبر گفت :
- هیچی دلش واسه بلبل تنگ شده بود ولی الان که اومدی یکی دیگه بودی بچه غریبی میکنه .
زدیم زیر خنده گفتم :
- اگه بدونی چقدر واسه این تیپ و قیافه دردسر کشیدم انقدر خودت و نمیگرفتی .
حسن گفت :
- خوب مگه مجبور بودی ؟ اونجوری هم ساده تر بود هم بهتر .
دلم گرفت از حرفش ولی چیزی نگفتم . به زور دو تا قاشق از باقالی پلویی که تو بشقابم بود خوردم و بقیش و دادم به اکبر . پشتم و بهشون کردم و نگاهی به خونه ی آقا ناصر انداختم که دوباره نگاه حسین و دیدم . نخیر این تا چشممون و امشب در نمی آورد ول کن ماجرا نبود . رو به اکبر گفتم :
- من میرم یکم اینجاها بچرخم .
اکبر فقط سرش و تکون داد . داشتم از نگاه حسین فرار میکردم وگرنه مارو چه به چرخ زدن .
صدای کف و کِل و شلوغ کاری دیگه نمی اومد . انگار همه منتظر بودن وقت غذا خوردن بشه . صدایی از پشت سر گفت :
- بلبل خانوم .
این مدل صدا کردن فقط به یکی می اومد . سرم و برگردوندم . حسین با چشمای گرد شده نگاهم میکرد گفت :
- واقعا خودتونین ؟
نمیدونم چرا دستپاچه شده بودم . گفتم :
- خودمم .
نفسش و محکم داد بیرون آب دهنش و قورت داد انگار گلوش خشک شده بود گفت :
- وای باورم نمیشه خودتون باشین . یعنی . . . یعنی . . . چجوری بگم .
باز این سوزنش گیر کرد . کم کم به خودم اومدم و قیافه ی جدی گرفتم براش نگاهش و ازم بر نمیداشت ! قبلا که مجرد بود با حیا تر بود ! چه بی حیا زل زده بود تو صورتم . اخمی بهش کردم سرشو انداخت پایین . از خودم خوشم اومد . اخمم کار ساز بود دوباره گفت :
- راستش هی داشتم نگاهتون میکردم . یه لحظه شک کردم خودتون باشین .
یکم مکث کرد دوباره گفت :
- واقعا این مدت تغییر کردین .
- آدما همه تغییر میکنن . خود شومام تغییر کردین .
گفت :
- نه ما که تغییری نکردیم ولی شما خیلی تغییر کردین .
با لحن نیش دار گفتم :
- چرا دیگه مثلا تا همین چند ماه پیش زن نداشتین الان دارین . یعنی تغییر کردین .
سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . خاک تو سرت بلبل این تازه سر به زیر شده بود باز کِرم ریختی ؟ اصلا چرا بهش تیکه مینداختم ؟ گفت :
- من نمیخواستم به این زودی ازدواج کنم . یعنی نه که نخوام اصلا نمیتونستم . مگه آدم چند بار تو زندگیش از یکی خوشش میاد ؟ راستش این آخریا فشار مامان و بابا روم زیاد شده بود . میگفتن باید زن بگیرم . راستش نمیتونستم نه بیارم تو حرفشون . وگرنه خودتون که میدونین من چقدر . . .
نذاشتم چیزی بگه خاطره ی بد اون شب دوباره اومد تو ذهنم بلند گفتم :
- ایشالله خوشبخت بشین .
دوباره نگاهم کرد . ادامه ی حرفش و خورد و زیر لب گفت :
- ممنون .
داشت دست دست میکرد که چیز دیگه ای بگه ولی من نمیخواستم دیگه حرف بزنه . گفتم :
- سمیه خانوم تنهان بفرمایید .
انگار فهمید دیگه نمیخوام باهاش حرف بزنم چون گرفته و سرخورده گفت :
- بله حق با شماست . فقط میخواستم بگم که . . . این . . . این . . .
جونت بالا بیاد بگو دیگه !
- این تیپ و قیافه خیلی بهتون میاد . با اجازتون .
به سرعت رد شد رفت . پوفی کردم . همیشه میدونستم حسین دست و پا چلفتیه . ناراحت نبودم . امشب کلا یه نمه شاد میزدم . اونم واس خاطر قیافه و دَک و پُز جدیدم بود . رفتم سمت اکبر و بقیه ساعت از 10 گذشته بود گفتم :
- بچه ها یکی باس من و برسونه .
هر کی خودش و زده بود به یه راه دیگه گفتم :
- خیلی نامردید من این وقت شب چجوری برم اون سر شهر ؟
حسن گفت :
- قبلا نمیترسیدی . چرا الان ترسو شدی ؟
دیگه طاقتم طاق شد گفتم :
- برادر من نشستی اینجا هی تیکه بار ما میکنی که چی ؟ آره تیپم عوض شده . اصلا دکورم و عوض کردم . اینجوری راحت ترم . این همه سال پدر و مادر نداشتم و بار مسئولیت انقدر اذیتم کرده بود که نمیتونستم فکر کنم که باس چی باشم ؟ که چیکار کنم . حالا که فهمیدم تو واسم قیافه میگیری ؟ به توام میگن رفیق ؟
نگاهش کردم به نظر میومد نرم تر شده باشه ولی من شاکی بودم گفتم :
- بچه ها من میرم خداحافظی کنم بعدشم میرم . فعلا .
اکبر گفت :
- وایسا چجوری میری ؟
- خودم یه غلطی میکنم .
سرم و برگردوندم . رفتم به سمت حاج خانوم که کنار حسنی و دُکی وایساده بود گفتم :
- حاج خانوم با اجازتون رفع زحمت میکنم دیگه .
حاجی سرشو انداخت پایین و گفت :
- خوش آمدین . مرسی که تشریف آوردین
حاج خانوم نگاهی به حاجی کرد و گفت :
- حاجی میدونی کیه ؟
حاجی با تعجب سرش و گرفت بالا و گفت :
- کیه ؟
حاج خانوم خندید و گفت :
- بلبله حاجی .
حاجی تو صورتم زل زد و گفت :
- واقعا ؟ بلبل خودتی بابا ؟
سرم و انداختم پایین گفتم :
- حاجی دیگه مارو نشناسه از بقیه چه انتظاری میشه داشت .
- آخه عوض شدی بابا جون . چقدر خانوم شدی . خوشحالم اینجوری میبینمت . ایشالله عاقبت به خیر شی دخترم .
سرم و آوردم بالا . حاجی یکم از زندگیم پرسید جواب بهش دادم و بعد ازشون خداحافظی کردم . از سمیه و حسینم خداحافظی کردم تا لحظه ی آخر حسین نگاهش پر حرف بود ولی سریع روم و ازش گرفتم و به طرف در راه افتادم .



حتی حسن و بقیه از جاشون بلندم نشده بودن که من و برسونن ! چه توقع بیجایی داشتما . مگه ماشین خودشون زیر پاشون بود آخه ؟
بدون اینکه یه لحظه حتی برگردم سمتشون از در خونه زدم بیرون . کلافه بودم . انقدر به تیریپ خودم رسیده بودم ولی آخرش چی شده بود ؟ همه گفتن عوض شدم ؟ حتی نشناختنم . فقط همین ؟ پوفی کردم و مسیر مستقیم و در پیش گرفتم . حالا این موقع شب باید با چی میرفتم ؟ نگاهی به کیفم کردم . حدود 10 هزار تومن داشتم . دو دل بودم . میتونستم تیکه تیکه تاکسی سوار شم . حداقل از اینجا تا دفتر باید 5 کورس تاکسی عوض میکردم .
توی همین فکرا بودم که کنار یکی از دیوارا حس کردم یکی تکیه زده از سر کنجکاوی برگشتم نگاهی بندازم که دیدم مهدیه . ولی انگار من و نشناخت چون فقط نیم نگاهی کرد و سرش و چرخوند . واسه همه غریبه بودم !
خیلی بی حوصله بودم . به هر ضرب و زوری بود خودم و رسوندم به دفتر . وقتی وارد اتاقم شدم لباسام و در آوردم و نگاهی بهشون کردم . دوباره باید با سُرمه خداحافظی میکردم . یعنی کی دوباره میتونستم سُرمه باشم ؟
****
صبح از جام بلند شدم دوباره لباسای همیشگیم و تنم کردم و به سمت واحدمون رفتم . دوباره شده بودم بلبل البته بدون موی اضافه توی صورت و بدنم ! سماور و آتیش کردم و منتظر بقیه شدم . سها و فرید خندون اومدن . سها با دیدنم به سمتم اومد و گفت :
- دیشب خوش گذشت ؟
- ای بدک نبود .
- ببینم تونستی دلبری کنی ؟
- گمشو سها . مگه واس خاطر این کارا رفته بودم ؟
- پس الکی انقدر به تیپ و قیافت رسیده بودم ؟
- هیچ کس نمیشناختم .
- خوب حق داشتن . خیلی خوب شده بودی .
فقط سرم و تکون دادم بعد گفتم :
- راستی لباسا و وسایلتم گذاشتم پایینه خواستی بری بگو برم برات بیارمشون .
- باشه . ببینم پس چرا امروز دوباره با این تیپ و قیافه پاشدی اومدی ؟
- پَ چجوری میومدم ؟
- باید بریم یه دست مانتو شلوار و روسری هم برات بخریم . اینجوری دیگه نباید تیپ بزنی .
- عمرا همون یه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدی ؟
این و گفت و رفت سمت میزش . یه جورایی یعنی بحث تموم . نفسم و محکم دادم بیرون . هنوز خبری از هیراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با کارام و درس حسابی گرم کرده بودم با صدای اِهِم کسی سرم و گرفتم بالا هیراد بود گفتم :
-سلام
سری تکون داد کیف به دست اول اومده بود تو آشپزخونه سرک بکشه ! یکم به در و دیوار نگاه کرد منم همینطوری ساکت نگاهش میکردم صورتش و به طرفم گردوند و زل زده بود تو صورتم و تک تک اجزاش و زیر و رو میکرد . نمیدونستم داره دنبال چی میگرده . از اینکه یکی تو صورتم خیره بشه حالم بد میشد گفتم :
- امری داشتین ؟
بی مقدمه گفت :
- عروسی خوش گذشت ؟
- خوب بود .
دوباره مکث کرد . عصبی شده بودم گفتم :
- چایی میخورین ؟
همونجا نشست و گفت :
- آره ممنون میشم یه دونه برام بریزی .
پوفی کردم یه استکان چایی براش ریختم و جلوش گذاشتم . بعد کتابم و برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون . معلوم نبود چه مرگشه نه به روزایی که تا از در میومد میرفت توی اتاقش و نه به الان که انقدر راحت لم داده بود جلو چشمای من !
روی یه مبل کنار سها نشستم آروم ازم پرسید :
- چی شده ؟
شونه هام و انداختم بالا و سرم و کردم تو کتابم . چند دقیقه بعد هیراد مثل همیشه خشک و عصا قورت داده به سمت اتاقش رفت .
زیر لب جوری که فقط سها بشنوه گفتم :
- معلوم نیست چشه از دیشب تا حالا فاز خوش خدمتی گرفته ! الانم که همش زل زده بود تو صورتم !
سها خندید و گفت :
- مگه دیشب دیدت ؟
- آره بابا اومد دم اتاقم مثلا کارم داشت ولی تا آخرش ما نفهمیدیم واس چی اومده بود ! چرا هی زل میزنه ؟
- حتما داره دنبال بلبل دیشب میگرده !
شاید حق با سها بود یعنی واقعا براش مهم بود ؟ بعید میدونستم .


****
صدای تق تق از بیرون میومد خوف کرده بودم . از جام بلند شدم چوبی رو که همیشه گوشه ی انباری میذاشتم و برداشتم کلاهم و هول هول سرم کردم و از اتاق آروم رفتم بیرون . انگار یکی داشت به در اصلی ور میرفت . نترس بلبل تو واس خودت یه پا مردی همچین میزنی تو فرق سرش که از دزدی و هر کاری که میخواد بکنه پشیمون شه .
لامصب چه شبیم اومده بود . یکی نبود به عمو رحیم بگه آخه پدر من نونت نبود آبت نبود دیگه سفر رفتنت چی بود ؟ تو این مدتم یکی دیگه رو جای خودش گذاشته بود ولی شبا نمیموند و میرفت خونشون .
چوب و تو دستم فشار میدادم و هی از انباری دور تر و به در اصلی نزدیک تر میشدم . حس میکردم الانه که سکته کنم !
آروم آروم نزدیک در شدم . سایه ی یه مرد قد بلند روی در افتاده بود . نفسم در نمیومد . حتی یادم میرفت نفس بکشم . نگاهی به چفت و بست در کردم خداروشکر از این طرف حسابی قفلش کرده بودم .
فشارا و زور مرد قد بلند بیشتر شد انگار سعی داشت هر جور شده قفل و باز کنه . باید به یکی زنگ میزدم اگه میومد من و میکشت چی ؟ اصلا ساختمون به درک .
هی به خودم میگفتم تو بلبلی . مقاومی . انقدر ترسو نباش ولی نصف شب توی یه ساختمون به اون بزرگی هر کی دیگه هم جای من بود میترسید .
عین جوجه های ترسون جلوی در وایساده بودم و با چشمای گرد شده زل زده بودم به سایه ی مرد . جون مادرت برو .
ولی انگار مرد خیال رفتن نداشت .
اگه همین جوری بیخیالش میشدم این ول کن نبود شایدم اصلا میومد خفم میکرد میرفت ! تصمیم گرفتم سریع غافلگیرش کنم . دستم و روی قفل در گذاشتم . به محض اینکه در باز میشد محکم با چوب میکوبیدم تو سرش . این بهترین کار بود .
چشمام و بستم . داشتم تو دلم اشهدم و میخوندم . اوس کریم هر چی خوب بودیم یا بد بودیم خودت ضمانتمون و بکن جای بدی نفرستنمون . بالاخره مام داریم در راه این ساختمون فدا میشیم دیگه شهید حساب نمیشم ؟ چرا چرت و پرت میگی بلبل . تو میتونی کار این مردک و بساز .
به این فکر کن چقدر بعدا میتونی با افتخار از این شجاعتت حرف بزنی . نفس عمیقی کشیدم . به محض اینکه میخواستم قفل در و باز کنم موبایل دزده زنگ خورد . گوشام و تیز کردم . خاک بر سر چقدرم ناشی بود ! آدم با موبایل روشن میاد دزدی آخه ؟
گوشام و بردم نزدیک در تا بهتر بتونم بشنوم . صدای آشنایی گفت :
- الو .
صدای طرف مقابل و نمیشناختم یکم سکوت کرد و گفت :
- مادر من خوب کیفم و جا گذاشته بودم نمیتونستم همینجوری بیام خونه که . چشم میام شما خونسرد باش .
- . . .
- نه بابا گیر کردم انگار قفل کردن درو .
- . . .
- نمیشه فردا دادگاه دارم کل دار و ندار و زندگیم توی اون کیفه .
تازه از صداش فهمیده بودم که هیراده . میخواستم با دو تا دستام خفش کنم . مارو تا مرز سکته برده بود . شیطونه میگفت . . . بیخیالی طی کن بلبل خان .
تلفنش تموم شد منم تازه به حال طبیعی برگشته بودم . قفل در و باز کردم و نگاهی بهش انداختم . با دیدنم خوشحال اومد سمت در و گفت :
- تو بیداری ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم :
- اگه خوابم بودم با این همه سر صداتون بیدار شدم .
بی توجه به من از کنارم رد شد و گفت :
- اگه بیدار نمیشدی فردا مجبور بودم مکافات بکشم . من برم کیفم و بردارم .
اصلا انگار نه انگار . نه تشکری نه عذر خواهی ! ما که گفتیم این یه پایه ی ادبش میلنگید !
در و بستم ولی دیگه قفلش نکردم همون جا با حالت نیم چُرت منتظرش وایسادم . چقدرم طولش میداد . یه کیف برداشتن انقدر طول داشت ؟
به ستون وسط راهروها تکیه دادم و گه گاه یه نگاهم و به آسانسور و یه نگاهم و به پله ها دوخته بودم .
بالاخره بعد از نیم ساعت معطل کردن شازده تشریف فرما شدن ! اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- وقتی در باز نمیشه به جای ور رفتن به قفل یه تیلیف میزدین .
نگاهی کرد و خندید گفت :
- ترسیدی ؟
واسم گرون تموم شد حرفش گفتم :
- کی ؟ ما ؟ بلبل از هیچی نمیترسه .
- پس چرا رنگت پریده ؟
با اخم گفتم :
- اگه کیفتون و برداشتین بهتره برین میخوام در و قفل کنم .
- چه عصبانی ترسیدم .
هیچی نگفتم گفت :
- ببخشید اگه ترسوندمت .
از قصد روی ترسوندمت تاکید کرد دوباره با اخم گفتم :
- من نترسیدم .
به حالت مسخره زد به پیشونیش و گفت :
- راست میگی . تو خیلی شجاعی . اصلا مردی هستی واسه خودت .
نیشخند زد و گفت :
- یادت نره در و از پشت قفل کنی خانوم کوچولو . فعلا .
خندید و سریع دور شد . میخواستم سر از تنش جدا کنم ولی این کار و انداختم واسه فردا . خونسرد در و 6 قفله کردم و مسیر انباری رو گرفتم .



****
همه اومده بودن و وقت صبحونه بود توی لیوانای مخصوصشون چایی ریختم و گذاشتم رو میز همه چی آماده بود خواستم صداشون کنم که تازه یاد انتقام جوییم از هیراد افتادم . نیشخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبم ظاهر شد . یکم دور و ورم و نگاه کردم چشمم به نمک دون افتاد برداشتمش و با سخاوت تمام هر چی توش بود و خالی کردم تو چایی هیراد . بعدشم با انگشتم خوب هَم زدمش . خواستم از آب دهنمم استفاده کنم ولی حال خودم بد شد . این دیگه آخرت نامردی بود . همین انگشت افاقه میکرد . یاد حرف اقدس خانوم افتادم که همیشه به مامان پرنیا میگفت که نذاره پرنیا با دست غذا بخوره آخه عشق غذا خوردن با دست بود همیشه هم غر میزد میگفت از یکی از همسایه ها شنیده که هر چقدرم دست و بشوری بازم میکروب داره . نگاهی به انگشتام کردم . بالاخره یه نمه میکروب واسه بدن آق وکیلمون لازم بود .
یهو یاد پریناز افتادم دلم براش لک زد کاش میشد ببینمش !
به سمت اتاقاشون رفتم و همه رو واسه صبحونه صدا زدم . با سر و صدا سر میز نشستن . سها داشت باهام حرف میزد ولی همه ی حواسم به هیراد بود که استکان به دست غرق حرف زدن با فرید بود . هنوزم اون نیشخند شیطانی گوشه ی لبم بود . هیراد سرش و گردوند و وقتی نگاه خیره ی من و دید نیشخند زد و دوباره روش و به طرف فرید برگردوند . دِ بخور اون چایی رو !حالا همیشه یه نفس میرفت بالا ها . این فریدم امروز چونش گرم شده واس ما ! سها کنار گوشم گفت :
- بسه خوردیش .
گیج برگشتم طرفش و گفتم :
- چی میگی ؟
- میگم هیراد و خوردیش بس که بهش زل زدی دل بکن ازش .
استکان چاییم و برداشتم و همونجور که داشتم میخوردم گفتم :
- داشتم فکر میکردم .
- بله دیدم رو صورت هیراد قفل کرده بودی در حال فکر کردن بودی ! خودتی !
پوزخند زدم . من تو چه فکری بودم سها داشت به چی فکر میکرد . بالاخره فرید تصمیم گرفت زبون به دهن بگیره ! هیراد استکان و داشت به لباش نزدیک میکرد . قلب منم داشت از خوشحالی به پرواز در میومد . بالاخره یه قُلُپ ازش خورد اولش جور خاصی نشد بعد یهو انگار طعمش و حس کرد . دِ بیا اینم که حس چشاییش ضعیفه . باس بیشتر نمک میریختم .
یکم دهنش و مزه مزه کرد دوباره استکان و آورد بالا و یکم دیگه ازش خورد . صورتش تو هم رفت گفت :
- چرا چایی من شوره ؟
فرید خندید و گفت :
- شوره ؟ مگه میشه ؟
- باور کن شوره شوره .
خودم و به بیخیالی زدم و چاییم و خوردم رو به من گفت :
- بلبل چرا چاییم شوره ؟
خودم و به گیجی زدم گفتم :
- ما از کجا بدونیم آقا ؟ لابد طعم دهنتون بده .
چند بار دیگه هم چاییش و مزه مزه کرد هر بار که میگفت شوره سها و فرید میزدن زیر خنده . منم وقتی به این فکر میکردم که چه آشی براش پختم ته دلم از شادی قند آب میکردن !
هیراد چاییش و پس زد و از سر میز بلند شد گفت :
- شماها باور نکنین ولی شور بود .
به طرف اتاقش رفت . فرید با خنده گفت :
- حالا چرا قهر میکنی ؟ بیا یه دونه دیگه برات میریزیم .
بلند گفت :
- فرید زود کوفت کن بشین سر کارات انقدرم کُری نخون واسه من .
فرید خندش شدت گرفت . ولی دیگه چیزی نگفت . خوب حالش و گرفته بودم . فکر نکنم فهمیده باشه کار من بوده !
فرید تشکری کرد و از جاش بلند شد . سها کنار گوشم گفت :
- کار خود پلیدت بود .
فقط خندیدم . سها هم خندید .

فصل پنجم

ساعت 7 بود منتظر بودم همه برن که درارو قفل کنم برم پایین . سها اومد کنارم و گفت :
- بلبل من و فرید میخوایم بریم خرید . توام میای باهامون ؟
با گیجی گفتم :
- خرید واسه چی ؟
- میخوام مانتو بخرم . توام به یه چیزایی احتیاج داری . نمیای ؟
دوباره خواستم مخالفت کنم که سها سریع گفت :
- به خدا نه بیاری دیگه نه من نه تو .
دهنم بسته شد گفتم :
- پس صبر کن هیراد بره درارو قفل کنم بیام .
خندید و گفت :
- باشه پس تو ماشین منتظرتیم .
بعد با فرید رفت . هیراد از اتاقش اومد بیرون نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- مثل اینکه عمو رحیم امشب میاد .
- خوبه .
- فقط گفتم بدونی . درارو قفل کن . فعلا .
این و گفت و از در رفت بیرون . یکی نبود بهش بگه مثلا تو نمیگفتی من درارو قفل نمیکردم ؟! اگه میشد اصلا در و باز میذاشتم و میرفتم . با حرص در و به هم کوبیدم و قفل کردم . سریع رفتم پایین هیراد از شیشه ی ماشین فرید آویزون شده بود و چیزی بهش میگفت . یه راست رفتم سمت ماشین و روی صندلی عقب نشستم .
هیراد با دیدنم تعجب کرد رو به سها و فرید گفت :
- همیشه به گردش ! جایی میرین ؟
فرید گفت :
- آره سها یکم خرید داره .
مثل اینکه هیراد روش نشد بپرسه پس این سر خر چیه دنبال خودتون راه انداختین . فقط با تعجب گفت :
- آها خوش بگذره . فعلا .
خداحافظی کردیم و فرید به راه افتاد . تو کل مسیر سها و فرید یا حرف میزدن یا کل کل میکردن . دیگه سرم درد گرفته بود از دستشون . بالاخره رسیدیم به هفت تیر . فرید گوشه ای دوبل وایساد و گفت :
- جای ماشین بده شماها برین من تو ماشین منتظرتون میمونم .
سها سری براش تکون داد و ما به سمت مغازه های مانتو فروشی رفتیم . مثل یه بچه به سها چسبیده بودم و هر کاری میگفت میکردم . سها رفت توی مانتو فروشی و منم به دنبالش . رِگالای مانتو رو زیر و رو میکرد و زیر لب گاهی وقتا غر میزد و بعضی وقتام با خوشحالی به یه مانتو زل میزد . هیچ چیز باحالی از نظر خودم اونجا نبود که بهش نگاه بندازم . ترجیح میدادم در و دیوار مغازه رو ببینم .با صدای عصبانی سها به خودم اومدم :
- حواست کجاست ؟ 1 ساعته دارم ازت نظر میپرسم .
- من هیچی نمیدونم هر کدوم که فکر میکنی خوبه انتخاب کن .
سها پوفی کرد و یه مانتو رو از بین بقیه جدا کرد . مانتو مشکی ساده ای بود گرفت جلوم و گفت :
- برو این و بپوش ببینم تن خورش خوبه .
با بیحالی رفتم سمت اتاقکی که کنار مغازه بود . تنم کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم . سها در و باز کرد و نگاهی بهم کرد گفت :
- زیادی سادست .
بعد یکم فکر کرد و گفت :
- ولی بدک نیست . میتونی تو دفتر بپوشیش .
بالاخره تصمیم گرفته شد لباسام و پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون . سها هم واسه خودش دو دست مانتو انتخاب کرد و خرید . خیلی سریع کارمون تموم شد فرید با دیدن کیسه های خرید خندید و گفت :
- وای عزیزم چقدر خوبه که تو انقدر سریع خرید میکنی .
سها خندید و گفت :
- زبون نریز وایسا هنوز کارمون تموم نشده .
فرید قیافش رفت تو هم سها خندید و گفت :
- فرید ما میریم اون ور خیابون یه نگاه به شال و روسریا بندازیم .
فرید سر تکون داد و من و سها رفتیم اون طرف خیابون . روسری فروشی نسبتا بزرگی بود . سها خیلی مسلط خرید میکرد . نمیدونم شاید اگه منم مثل اون این همه سال دخترونه خرید میکردم الان مسلط بودم !
برای من یه شال سفید که حاشیه های مشکی داشت و انتخاب کرد و برای خودشم دو دست روسری خرید . دوباره از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین فرید . داشتم فکر میکردم واقعا این چیزایی رو که خریده بودم و دوست داشتم ؟ حاضر بودم ازشون استفاده کنم ؟ اگرم استفاده نمیکردم سها حالم و میکرد تو قوطی !
دوباره سوار ماشین فرید شدیم . سها با ذوق و شوق از خریدش حرف میزد و من ساکت به بیرون خیره شده بودم . داشتم عوض میشدم . خودمم احساسم و نمیفهمیدم . دیگه کسی مثل بلبل سابق رو حرفم حساب نمیکرد . یعنی داشتم میشدم یه زن ؟ پس این همه مدت چرا تلاش کردم تو خودم بکشمش ؟ یعنی همش به خاطر نشست و برخاست با سها بود ؟
یکم شیشه رو دادم پایین . احساس خفگی میکردم . با صدای سها به خودم اومدم :
- بلبل کجایی ؟ رسیدیم .
با گیجی اطراف و نگاه کردم و گفتم :
- دستتون درد نکنه زحمت کشیدین .
کیسه های خرید و برداشتم فرید گفت :
- خواهش میکنم این چه حرفیه .
از سها هم خداحافظی کردم و به سمت ساختمون رفتم . با کلید در و باز کردم . سرکی به اتاق عمو رحیم کشیدم هنوز برنگشته بود . خداکنه شب نیاد ! حوصله ی ترس و لرز و نداشتم دوباره ! واقعا من همونی بودم که جیب مردم و بدون ترس میزدم ؟ یا وقتی مهدی تیزی گذاشت زیر گلوم صدام در نیومد و دست خالی پَسِش زدم ؟ از وقتی اومده بودم اینجا عین این بالا شهریا سوسول شده بودم .
رفتم سمت انباری . کیسه های خریدم و یه گوشه گذاشتم زیر چشمی نگاهشون میکردم . انگار داشتم به یه بمب دست ساز نگاه میکردم ! یه حسی قلقلکم میداد که دوباره بپوشمشون . جلوی سها روم نمیشد زیاد به خودم نگاه کنم . اصلا چرا از این لباسا خجالت میکشیدم ؟
با این فکر از توی کیسه در آوردمشون . اول مانتو رو تنم کردم و بعد شال رو روی سرم انداختم . سعی کردم از مدلی که سها سرش میکرد تقلید کنم ولی فقط دور گردنم الکی میپیچوندمش و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود !
باید سر فرصت یه مقنعه میخریدم . اینجوری نمیتونستم تو دفتر برم .
****
مثل بچه ای که برای لباس عیداش شوق و ذوق داره صبح از خواب بیدارشدم . مانتو رو تنم کردم . یادم مقنعه ی سها افتادم که هنوزم پیشم بود . با دقت سرم کردم و سر ساعت 8 رفتم بالا . مدام مواظب بودم قطره های آب نپره رو مانتوم . برام جدید بود . فقط زیاد توش احساس راحتی نمیکردم . مخصوصا که مقنعه همش جلو دست و پام و میگرفت و عصبیم میکرد .
با صدای جیغ کوتاهی ترسیدم و برگشتم سمت در سها جلوم وایساده بود نزدیک اومد و گفت :
- وای نگاش کن . چقدر بهت میاد بلبل .
بعد مکثی کرد و گفت :
- نه بلبل به این لباسا نمیاد .
لبخند رو لبم نشسته بود گفت :
- دیگه دوست ندارم بلبل صدات کنم . میخوام سُرمه صدات کنم .
- آخه . . .
پرید وسط حرفم :
- آخه و اما و اگر نداره . دلت میاد با این تیپ و قیافه بهت بگن بلبل ؟ یه نگاه تو آینه کردی ؟
نگاه کرده بودم . بارها هم به خودم گفته بودم سُرمه . ته دلم یه حس شیرینی داشتم . هیچی نگفتم همونجوری که به سمت میزش میرفت گفت :
- پس تصویب شد .
واسه ی اینکه بحث و منحرف کنم گفتم :
- پس آقا فرید کو ؟
- دادگاه داشت من خودم اومدم .
سر تکون دادم و دوباره مشغول کارام شدم . صدای سلام و احوالپرسی سها و هیراد و با هم میشنیدم هیراد یه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبی گفت :
- ببخشید خانوم .
این تو سرش چی خورده بود امروز ؟ خانوم کیه ؟


هیراد یه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبی گفت :
- ببخشید خانوم .
این تو سرش چی خورده بود امروز ؟ خانوم کیه ؟ باز معلوم نبود میخواد چه مسخره بازی راه بندازه با اخم برگشتم طرفش و گفتم :
- بله ؟ با من امری بود ؟
با دیدنم خشکش زد ولی نه مثل دفعه ی اول . سریع به خودش اومد و گفت :
- انقدر هر روز با یه قیافه دیدمت دیگه نمیدونم چی باید صدات کنم .
- هر چی که راحت ترین .
یعنی واقعا من و نشناخته بود ؟ اصلا فکرم نکرده بود که یه خانوم غریبه واسه چی باید بیاد کارای دفترش و بکنه ؟ گفت :
- مهمونم تا چند دقیقه ی دیگه میرسه قهوه یادت نره بیاری .
داشت میرفت . یهو یاد اون دفعه افتادم که گفته بود بدم به سها ببره . با حرفم متوقفش کردم :
- بازم قهوه هارو سها براتون بیاره ؟
با حالت گنگ نگاهم کرد گفت :
- خانوم مقدمی کارشون یه چیز دیگست .
پوزخندی زدم و گفتم :
- ولی قبلا اینجوری فکر نمیکردین . چی شده تصمیماتتون عوض شده ؟ این شکلی سر و ریختم بد نیست ؟ آبروی شما و دفترتون و نمیبرم ؟
انگار کم کم داشت میفهمید که چی میخوام بگم . اومد چیزی بگه که سریع پشتم و بهش کردم و گفتم :
- قهوتون و میارم .
ناراحت بودم . ته دلم واقعا میسوخت . از این همه توهینی که بهم کرده بود . حالا تا یکم به سر و ریختم رسیده بودم دیگه اشکال نداشت جلوی مهموناش ظاهر بشم ؟ چشمام میسوخت ولی جلوی خودم و گرفته بودم . من واسه ی این چیزای کوچیک ناراحت نمیشدم .
مهمون هیراد اومد بعد از 5 دقیقه سینی قهوه ها رو برداشتم و با قدمای محکم رفتم سمت اتاقش اول یه تقه به در زدم و بعد که صداش و شنیدم وارد شدم . مهمونش یه پسری بود تقریبا هم سن خودش . دولا شدم یه فنجون قهوه رو جلوی مهمونش گذاشتم که با یه لبخند مَکُش مرگ ما نگام کرد و گفت :
- متشکرم خانوم .
با اخمای در هم فقط سر تکون دادم . کنار میز هیراد رفتم فنجون دیگه رو روی میز گذاشتم .بوی خوبی میداد انگار دلم میخواست هی نفس بکشم . ولی خودم و خونسرد نشون دادم . هنوز اخمام تو هم بود . نگاهش و بهم دوخت و زیر لب گفت :
- مرسی .
برای اونم سری تکون دادم و از کنارش رد شدم . وقتی برگشتم تا در اتاق و ببندم دیدم که هنوز نگاهش به منه . اخمم و غلیظ تر کردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هیچ کس من و آدم حساب نمیکرد ولی اون بد تر از همه بهم توهین میکرد . سها گفت :
- سُرمه .
بی توجه از کنارش رد شدم دوباره شنیدم که گفت :
- سُرمه .
بازم همینطور رد شدم یهو گفت :
- بلبل خان .
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم :
- کاریم داشتی ؟
اخماش و تو هم کرد و گفت :
- مگه تو سُرمه نیستی ؟ 1 ساعته دارم صدات میکنم .
بی حال گفتم :
- شرمنده عادت ندارم .
سری تکون داد و گفت :
- عمو رحیم اومد کارت داشت گفت وقت کردی یه سر بری اتاقکش .
با خوشحالی گفتم :
- اِ ؟ مگه اومد ؟
- آره انگار تازه رسیده .
- خدارو شکر شبا خیلی ستم بود تو این ساختمون تنها خوابیدن .
چند دقیقه رفتم پیش عمو رحیم و برگشتم . طفلی برام سوغات آورده بود . همه رو گذاشتم تو اتاقم و دوباره برگشتم بالا . مهمون هیراد داشت میرفت جلو در کم مونده بود با سر برم تو شکمش . تا من و دید دوباره از همون لبخندا زد و گفت :
- خانوم بابت قهوه ی خوشمزتون سپاسگذارم .
لبخند کج و کوله ای بهش زدم سرش و خم کرد و گفت :
- با اجازه .
از هیرادم که کنارش وایساده بود خداحافظی کرد و رفت . نگاهم به رفتن پسره بود . روم و به طرف در کردم که برم تو دیدم هیراد دست به سینه جلوی در وایساده و نگاهم میکنه اخمام و دوباره تو هم گره کردم و گفتم :
- میشه برین کنار ؟
همونجوری که به در تکیه داده بود یکمی خودش و کشید کنار سریع از کنارش رد شدم ولی دقیقه ی آخر بازوم به آرنجش خورد . عصبی بودم ولی چیزی نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه . عین دکل وایساده بود سر راه . چقدر بعضیا خود خواهن !
تا آخر روز کامل حرفای هیراد یادم رفته بود . حتی دیگه بهشون فکرم نمیکردم . با صدای خداحافظی سها به خودم اومدم و سرم و از روی کتابم بلند کردم گفتم :
- زود میری ؟
خندید گفت :
- خوابی؟ ساعت 7 شده دارم میرم خونه .
از جام پریدم گفتم :
- اِ پس چرا من نفهمیده بودم ؟
- کمتر خر خونی کن . من برم الان فرید صداش در میاد
ازش خداحافظی کردم و رفت . چراغ اتاق هیراد هنوز روشن بود . یکم آشپزخونه رو جمع و جور کردم تا بره و در و قفل کنم ولی انگار قصد رفتن نداشت به سمت اتاقش رفتم و گفتم :
- نمیرین ؟ میخوام در و قفل کنم .
نگاهم کرد گفت :
- چرا داشتم میرفتم .
کتش و از پشت صندلیش برداشتم و پوشید به سمت در رفتم و منتظرش شدم . سلانه سلانه به طرف در میومد از کنارم رد شد زیر لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :
- انگار یه عذر خواهی بهت بدهکارم .
لحنش اصلا عذر خواهانه یا چیزی شبیه بهش نبود . اخمام تو هم رفت دستام و رو سینم قلاب کردم و گفتم :
- بابت ؟
صاف جلوم وایساد . یه دستش تو جیب شلوارش بود و یه دستشم به کیفش . تقریبا قدم تا سینش میرسید . با یه بیخیالی ذاتی که حرص آدم و در میاورد گفت :
- بابت برخورد اون روزم که تازه امروز یادت افتاده به روم بیاریش .
شاکی شدم با لحن پرخاشگر گفتم :
- ببین آقا ! من بهت اجازه نمیدم در موردم این جوری قضاوت کنی . یا هر وقت هر چی که از دهنت در اومد بارم کنی . من نه تو سری خورم نه از اوناشم که خیلی راحت از کنار حرفایی که بهم میزنن بگذرم . تو خیال کردی همه چی به ظاهره ؟ یا اینکه فکر کردی میتونی دم به دم من و مسخره کنی ؟ من اگه تیریپم فرق داره اگه مدرک درست و حسابی ندارم یا اینکه حرف زدن بالا شهری بلد نیستم در عوض خیلی چیزارو تجربه کردم که تو و امثال تو توی خواباتونم ندیدینش . تو میدونی یه دختر وقتی توی کوچه پس کوچه های پایین شهر زندگی میکنه چه دردسرایی داره ؟ فکر کردی دلم میخواد تیپ و قیافم این ریختی باشه ؟ واسه ی اینکه بتونم زندگی کنم و کسی نگاه چپ بهم نندازه باید اینجوری میشدم . فکر کردی راحته که این همه سال راه کج نری ؟ وقتی که همه ی بچه ها اسباب بازیاشون دستشون بود و روی پای باباهاشون نشسته بودن من از صبح تا بوق شب دنبال پول بودم تو خیابونا واس خاطر اینکه بابای عملیم خماری نکشه و موادش به راه باشه . میدونی وقت و بی وقت توی کوچه های پایین شهر تهران جون سگ کندن چقدر سخت و ترسناکه ؟ وقتی که گُله به گُله عملی و دزد و قاچاقچی و صد جور آدم ناتوی دیگه منتظرن یه بلایی سرت بیارن ؟ یا نه فکر کردی دختر بودن اونم یه دختر یتیم بودن با اون وضع زندگی من خیلی آسونه ؟ یا چیز پیش پا افتاده ایه ؟ یا مثلا وقتی که مجبور میشی واسه ی یه جای خواب در به در صبح تا شب تو خیابونا علاف باشی آخرشم هیچ کس نباشه یه کمک بهت برسونه واقعا اینا به نظرت سادست ؟ اومدی دیدی کجا زندگی میکردم . خوب تماشا کردی ولی چیکار کردی ؟ حتی فرداش یه سوال کوچیکم در موردش ازم نکردی . رسم شما پولدارا همینه . میبینین یه بدبختی کنار پاتون داره بال بال میزنه ولی واستون اُفت داره که دستش و بگیرین . اونوقت همین عمو رحیم بنده خدا که آه نداره با ناله سودا کنه تا فهمید تو لَبَم هر کار میتونست کرد . شاید جایی که الان توش زندگی میکنم انباری باشه ولی حداقلش اینه که قدرش و میدونم . کار عمو واسم ارزش داشت . همین که تونستم بی دردسر و دَنگ و فَنگ به اینجایی که الان هستم برسم خودش خیلیه . واسم مهم نیست امثال تو از روی ظاهرم چه برداشتی میکنن . شماها از اوناشین که فقط 1 قدم جلوی پاتون و میبینین .
دستی به مانتوم زد و گفتم :
- اگه واس خاطر این لباسا و 4 تا حرف با کلاس کسی میخواد بهم احترام بذاره صد سال سیاه میخوام نذاره . اون موقع که اینا تنم نبود باید نشون میدادی کی هستی . که واقعا فرهنگت در چه حدیه . واقعا فکر کردی فرهنگ به 4 تا مدرکه ؟ در اون دانشگاه و باید گِل گرفت وقتی تحصیل کرده هاش اینجوری فکر میکنن .
با اخمای تو هم خیره به چشمام مونده بود آروم تر گفتم :
- از ما که گذشت ولی از این به بعد سعی کن با قضاوتای الکی دل یکی مثل من و نشکونی .
هنوز با اخم نگاهم میکرد . خالی شده بودم دیگه واسم هیچی مهم نبود . از کنارش رد شدم پله ها رو دو تا یکی رفتم پایین . در انباری رو باز کردم و خودم و انداختم توش . وقتی یاد قیافش میفتادم که چجوری بهم زل زده بود خندم میگرفت . بدبخت و قبض روحش کرده بودم . ولی حقش بود یکی باید اینارو تو کله اش فرو میکرد .
پاشدم لباسام و در بیارم که تقه ای به در خورد بلند گفتم :
- بله ؟
صدای هیراد و شنیدم :
- باز کن کارت دارم .
یه نفس عمیق کشیدم . منتظر بودم یه چیزی بارم کنه در و باز کردم و رو به روش قرار گرفتم کلیدارو گرفت سمتم و گفت :
- یادت رفت اینارو ببری .
فکر نمیکردم فقط واسه همینا اومده باشه با تعجب کلیدارو ازش گرفتم هنوز اخماش تو هم بود سرش و گرفت بالا و تو چشمام زل زد گفت :
- شاید حق با تو باشه . ولی هیچ کس بی درد نیست توی این جامعه . خداحافظ .
بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت . از پشت سر میدیدمش انگار شونه هاش افتاده تر شده بود . حس میکردم یه غمی تو صداشه . واقعا حرفای درستی بهش زده بودم ؟
بیخیال در و بستم و اومدم تو اتاق .
پله ها رو دو تا یکی داشتم میرفتم بالا این عمو رحیمم وقتی شروع به حرف زدن میکنه دیگه تموم کردنش با خداست . اونوقت بچه ها به من میگن بلبل ! بابا من جلو این باید برم لنگ بندازم . ببین تورو خدا دو دقیقه رفتم ببینم چکش و میخ داره یا نه شجره نامه ی میخ و چکش مادر مرده رو کشید وسط !
همینجور تو فکرای خودم بودم که محکم خوردم به یه چیزی . ملاجم داغون شد سرم و گرفتم بالا که چشمام افتاد به یه پسر چم و ابرو مشکی . دستپاچه گفتم :
- شرمنده ندیدیمتون .
پسره متعجب با چشمای گرد شده داشت نگام میکرد گفت :
- خواهش میکنم اشکالی نداره .
همینجوری رو به روی هم وایساده بودیم حس کردم باس از سر راهش برم کنار لبخند خجالت زده ای به روش زدم و یه قدم اومدم کنار . همزمان با من اونم یه قدم اومد کنار . دوباره دستپاچه یه قدم برگشتم سر جام اونم دقیقا همین کار و کرد حسابی تو هم گره خورده بودیم . دِ لامصب سر جات وایسا دیگه . بالاخره با خنده ای که تو صداش کاملا معلوم بود گفت :
- شما وایسین من خودم رد میشم .
دیگه انقدر سه بازی در آورده بودم که روم نمیشد نگاش کنم . یه گوشه وایسادم آروم از کنارم رد شد و با خنده گفت :
- خدانگهدار .
- زت زیاد .
این و گفتم و سریع دویدم سمت واحدمون . سها با دیدنم خندید و گفت :
- رفتی میخ و چکش بگیری یا رفتی بسازی ؟
نگاهش دقیق تر شد گفت :
- چرا انقدر قرمز شدی ؟
سریع گفتم :
- من ؟ نه . کی گفته .
- خیلی خوب برو تو اتاقش الان سگ میشه دوباره .
سریع به سمت اتاق هیراد رفتم هنوز با هم سر سنگین بودیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- چه عجب برگشتی .
- عمو رحیم داشت حرف میزد .
- خیلی خوب میتونی بری بالا بزنی یا خودم برم ؟ میتونی تو تابلو رو نگه داری من میخ و بزنم .
- نه میزنم مشکل نداره .
کفشام و در آوردم و رفتم بالای مبل . همش چشم و ابروی مشکی پسره میومد تو ذهنم . این آقا خوشتیپه کی بود یعنی ؟ دِ چشمات و درویش میکردی . نیگا چجوری رفته تو فکر پسر مردم . چقدرم خوش خنده بود . قیافش یادم نمیاد فقط یادمه چشم و ابروش مشکی بود . چشماشم زیاد درشت نبود . . .
تو همین فکرا بودم که یهو چکش و به جای میخ محکم زدم رو دستم یهو ضعف کردم چکش از دستم پرت شد رو مبل همونجوری انگشتم و گرفتم و نشستم رو مبل هیراد نگران گفت :
- چی شد ؟
حرفی نمیزدم . از درد داشتم به خودم میپیچیدم . دوباره گفت :
- دستت و بردار ببینم انگشتت چی شد .
همینجوری انگشتم و فشار میدادم که هیراد با دستش سعی کرد انگشتم و از بین دستم بکشه بیرون . دستش که بهم خورد یهو خودم و کشیدم کنار که با اخمای تو هم گفت :
- انقدر نچلون اون انگشت بدبخت و . ببینم چی شده .
انگار با این کارش یه جریان برق بهم وصل کرد . یکمی آروم تر شدم . این غربتی بازیا چی بود راه انداخته بودم ؟ آروم انگشتم و نشونش دادم یکم نگاه کرد و گفت :
- چیزیش نیست . چشمات سالمه ؟ میخ به این بزرگی رو چجوری ندیدی ؟
همینجوری که از درد به خودم میپیچیدم گفتم :
- حواسم پرت شد .
- معلومه واقعا . برو نمیخواد میخ و بکوبی خودم میکوبمش .
از کنارش رد شدم و رفتم سمت میز سها با دیدنم گفت :
- اِی وای انگشتت چی شده ؟
- چکش زدم روش .
- دردم میکنه ؟
- نه چکشه دلش واسم سوخت آروم خورد به انگشتم . خوب معلومه که درد میکنه .
- میخوای بریم درمانگاه ؟
- نه بابا این سوسول بازیا چیه خوب میشه .
- بیا یه دقیقه بشین .
رفتم کنارش نشستم . این یارو دیگه چه موجودی بود نیومده داشت مارو نفله میکرد . " بیخودی گردن اون ننداز خودت سر به هوایی . " پوفی کردم و نگاهی به انگشتم انداختم . زیاد چیزیش نشده بود الکی غربتی بازی راه انداخته بودم .
بعد از چند دقیقه هیراد از اتاقش اومد بیرون گفت :
- ببینم انگشتت و ؟
بی میل نشونش دادم سها گفت :
- داره خون میاد . یکم سیاهم شده .
هیراد گفت :
بریم درمانگاه .
- نمیخواد خوبم .
سها گفت :
- آخه خون میاد .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- خوب میشه .
هیراد نگاهی بهم کرد و گفت :
- خیلی خوب پس بشورش یه ذره هم بتادین بریز روش ببندش .
فقط سرم و تکون دادم حتی نیم نگاهم بهش نکردم .
به سمت اتاقش رفت سها گفت :
- حالا چی میشد میرفتی . . .
بین حرفش اومدم و گفتم :
- سها ! ول کن دیگه .
از کنارش پاشدم و رفتم تو آشپزخونه . اون که از چیزایی که به هیراد گفته بودم خبر نداشت . اصلا نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم چه برسه که بخوام باهاش برم درمونگاه !
****
خسته و کوفته اومدم سمت انباری کلیدم و انداختم تو قفل دو تا مرد کنار هم توی پارکینگ وایساده بودن که پشتشون بهم بود بدون توجه بهشون خواستم برم تو که صدای یکیشون متوقفم کرد :
- ببخشید خانوم .
برگشتم سمتشون اِ این که همون چشم و ابرو مشکیست ! دوباره دستپاچه شدم گفتم :
- بله ؟
با دیدن من لبخند زد و گفت :
- شما همون خانومی هستین که امروز تو راه پله ها دیدمش . چه خوب دوباره دیدمتون .
گیج گفتم :
- چرا خوب شد که دوباره دیدینم ؟
تعجب کرد انگار انتظار داشت خودم بدونم یا منم اظهار خوشحالی کنم ! منتظر نگاهش میکردم که سریع خودش و جمع و جور کرد و گفت :
- همینجوری آخه دیدارمون جالب بود . خوبین ؟
- ممنون . کاری داشتین ؟
تازه انگار یادش افتاد گفت :
- بله انگار انباری واحد ما دست شماست .
پس صاحب انباریه بود ؟ گفتم :
- ببخشید شما ؟
- ببخشید فراموش کردم خودم و معرفی کنم من ذکاوت هستم .
پس ذکاوت این بود ؟ من فکر میکردم ذکاوت باید یه پیر مرد باشه ! سری تکون دادم دوباره گفت :
- عمو رحیم گفتن منتظر شما بمونیم که بیاین . تا با خودتون حرف بزنیم . در مورد انباری .
سری تکون دادم . بدجور خورد تو حالم . حتما میخواست بگه که انباریش و میخواست . با لب و لوچه ی آویزون نگاهش کردم و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم :
- فقط یکخم مهلت بدین خالیش میکنم .
- بله ؟ برای چی ؟
- مگه انباریتون و نمیخواین ؟
تازه انگار حرفم و فهمید خندید و گفت :
- نه این چه حرفیه . من فقط 4 تا بسته رو میخواستم اگه اجازه بدین یه گوشه ای بذارم . وگرنه اون انباری تا آخرش دست خودتون باشه . من احتیاجی ندارم . اگرم باز میبینین بسته ها مزاحمه من یه فکر دیگه براشون میکنم .
باورم نمیشد انباری رو مفت و مجانی بهم داده بود حالا اجازه هم ازم میگرفت . متعجب گفتم :
- نه بابا مال خودتونه انباری اشکال نداره .
- پس اگه اجازه بدین این آقا بسته ها رو بذاره تو ؟
در و باز کردم و سرکی تو انباری کشیدم خدارو شکر همه چی تمیز بود گفتم :
- بفرمایید .
مردی که همراهش بود بسته هارو یه گوشه ی انباری چید و رفت پسره نگاهی بهم کرد و گفت :
- واقعا ممنونم از لطفتون .
- خواهش میشه .
داشتم بر میگشتم تو اتاق که گفت :
- ببخشید .
برگشتم سمتش . کارتی رو به طرفم گرفت و گفت :
این کارت منه خوشحال میشم داشته باشینش .
گنگ گفتم :
- واسه چی ؟
- اگه یه وقت مشکلی براتون پیش اومد یا کاری داشتین میتونین رو کمکم حساب کنین .
کارت و با شک ازش گرفتم و سری تکون دادم اونم خداحافظی کرد و رفت . اومدم تو نگاهی به کارت انداختم . پارسا ذکاوت . اسمش به تیپش میومد !
****
- وقتی میتونی از یه کلمه ی بهتر استفاده کنی واسه چی با این لحن حرف میزنی ؟
- سها گیر دادی امروزا !
- خوب قبل از اینکه یه کلمه رو بگی یکم فکر کن شاید یه جایگزین بهتر واسش پیدا کردی .
- خوب حالا انقدر گیر نده .
- گیر نده چیه . وایسا ببینم .
به سمت آشپزخونه اومدم از شانس خوبمم همون دقیقه یکی از در وارد شد و صاف رفت سمت میز سها واسه همین نتونست بهم حمله کنه یا بیشتر گیر بده !
چند روزی بود که کیلید کرده بود رو حرف زدن من . بیخیلم نمیشد . میگفت یکم موقر تر حرف بزن . هی میگفت فکر کن بعد حرف بزن خوب اینجوری که 4 کلوم حرف زدنم 2 سال طول میکشید ! اینم خواسته هایی داشتا !
صدای زنگ گوشیم از جا پروندم سریع جواب دادم :
- بله ؟
- یه دقیقه بیا پایین .
صدای حسن بود گفتم :
- مگه کجایی ؟
- دم دفترتونم .
خوشحال گفتم :
- وایسا تا بیام .
هول هول دویدم رفتم پایین خیلی وقت بود ندیده بودمش هم اونو هم اکبرو . تا دیدمش دستم و محکم کوبیدم کف دستش و باهاش دست دادم گفتم :
- چه عجب از این ورا راه گم کردی .
نیشخند زد و گفت :
- دیدم خبری ازت نیست خودم اومدم سر بزنم بهت .
- خوب کردی . بیا بریم تو .
- نه همین جا خوبه .
- اکبرو با خودت نیاوردی ؟
- نه نتونست کسی رو بذاره در مغازه تنها اومدم .
- خوب کردی . دلم پوسید بس که ندیدمتون .
سرش و انداخت پایین گفت :
- باس عذر خواهی کنم .
- واس چی ؟
- اون شبی تو عروسی بدجور تا کردم باهات .
زدم پشتش و گفتم :
- این حرفا چیه رفیق سرت سلامت . مهم نیست .
خندید گفت :
- پَ آشتی ؟
- مگه قهر بودیم ؟
- من قهر بودم .
- بیجا کردی .
خندیدیم دوباره گفت :
- واسم غریب بودی . نباس اونجوری میگفتم بهت .
- اشکال نداره خودمم خودم و نمیشناختم چه برسه به تو .
- ولی بهت میاد این لباسا .
خجالت زده خندیدم و گفتم :
- الکی نگو .
- به جون تو بهت میاد . اصلا عوض شدی . برگشتی به اصلت . باید زودتر برمیگشتی . خوشحالم که عوض شدی .
هیچی نگفتم دوباره گفت :
- اینجوری شاید زندگیت یه تکونی هم بخوره . بالاخره ازدواج میکنی . شاید همه چی بهتر شد .
- کوفت واس خاطر این حرفا این کارارو نکردم که .
- میدونم ولی مگه تو چیت کمتر از بقیه دختراست ؟ چرا که نه ؟
حرف حسن من و برد تو فکر تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم . واقعا چرا که نه شاید زد و مام عروس شدیم ! از فکرشم خجالت میکشیدم .
یکم با حسن حرف زدیم بعد عزم رفتن کرد . منم برگشتم تو ساختمون . تا اومدم تو واحد سها گفت :
- یهو بدون خبر کجا رفتی ؟
- دوستم اومده بود پایین کارم داشت .
- پس چرا به من نگفتی ؟
- فکر کردم زود میام . خو حالا چی شده ؟
- هیچی حسابی شاکی شد . اومد دید سر کارت نیستی هی غر زد .
- چایی میخواسته حتما . میبرم براش .
سها هیچی نگفت . چایی ریختم و بردم تو اتاقش . وقتی من و دید گفت :
- هیچ معلوم هست کجایی ؟
گنگ و پرسشگر نگاهش کردم و گفتم :
- به توک پا رفته بودم دم در .
- منم اینجا بوقم ؟ یه اجازه ای ؟ یه اطلاعی . هیچی ؟ همینجوری واسه خودت میری و میای ؟
کار خوبی نکرده بودم باس بهش میگفتم . حق و بهش دادم و گفتم :
- شرمنده باید میگفتم .
چند لحظه مکث کرد بعد عصبانی گفت :
- نمیخوام بگی شرمنده . شرمندگی تو به درد من نمیخوره .
یا خدا معلوم نیست چش شده ! خوبه حالا کار مملکتی انجام نمیدم تو این دفتر وگرنه حسابی قاطی میکردم ! گفتم :
- پس چی باید بگم ؟
انگار هر چی خونسرد تر جوابش و میدادم اون شاکی تر میشد . با یه لحن عصبی گفت :
- خوبه دیگه هر جا میخوای میری . هر کار میخوای میکنی . منم اینجا نقش برگ چغندر دارم ! تازه دستمم میندازی ! خوبه !
مات و مبهوت نگاش میکردم . نمیدونستم باید بهش چی بگم . به نظرم زیادی داشت واکنش نشون میداد ! به خودش اومد یکم آروم تر شد و گفت :
- میتونی بری . دلم نمیخواد از این به بعد بدون اجازه دفتر و ترک کنی .
سر تکون دادم و اومدم بیرون . انگار عادتش بود سر اتفاقای الکی قیل و قال کنه ! ازش معذرت خواهی هم میکنی برمیگرده یه چیزی بارت میکنه ! برج زهر مار !
رفتم نشستم سر درسم . خیالم از بابت حسن راحت شده بود ولی داشتم به هیراد و عکس العملای جدیدش فکر میکردم .

فصل ششم

دی ماه اومد و من دوباره باید میرفتم امتحانای دبیرستان و میدادم اگه همه چی درست پیش میرفت میتونستم دیپلمم و بگیرم . سها این روزا یه جور خاصی روی حرف زدنم دقیق شده بود تا یه حدودی کمکم کرده بود و سعی میکردم از اصطلاحات و کلمات بهتری استفاده کنم . در واقع به قول سها داشتم حرف زدنم و خانومانه میکردم . البته تا همین جا هم سها رو کچلش کرده بودم .
چند بار دیگه هم پارسا ذکاوت و دیدم توی این مدت مثل همیشه مودب بود و آروم . البته بیشتر این دیدارا توی راه پله بود و با یه سلام و علیک کوتاه . تنها فرقی که با بار اول داشت این بود که دیگه با سر نرفتم تو شکمش !
این روزا سها و فرید و اصلا نمیشه تو دفتر پیدا کرد . تقریبا دو ماه به عروسیشون مونده و به قول سها کلی کاراشون مونده .
و اما هیراد ! این روزا مشکوک شده . دیگه عصبی نیست . البته مهربونم نیست . ولی میشه گفت دچار یه حالت خنثی خوب شده ! سرش تو کار خودشه و کمترم غر میزنه . سها میگه اینجور آدما که همیشه بد اخلاقن و با غرزدن و عصبانیت با اطرافیانشون برخورد میکنن وقتی که انقدر غیر عادی ساکت میشن یا یه ریگی تو کفششونه و این آرامش قبل از طوفانه یا اینکه ذهنشون جایی گیره . و بیشتر احتمال میداد که یه درگیری ذهنی با خودش پیدا کرده که انقدر ساکته . برای من فرقی نداشت . بیشتر از این خوشحال بودم که درگیری باهاش ندارم .
توی این مدت از بس سها زیر گوشم از متانت و وقار و رفتارای دخترونه خونده بود که دیگه کلافه شده بودم . خودش میگفت تا حدود زیادی پیشرفت داشتم و تونستم لحنم و عوض کنم . حداقل خوشحال بودم که تونستم راضیش کنم تا کمتر زیر گوشم غر بزنه !
هیراد و فرید کنارمیز سها وایساده بودن و سر یه مساله ای با هم بحث میکردن . سها هم به حرفاشون گوش میداد و گه گاه یه اظهار نظری هم میکرد . منم خسته و بی حال از این همه بحثای بیخودشون یه گوشه وایساده بودم و از سر بیکاری بهشون زل زده بودم . فرید یه حرفی رو میزد و هیرادم باهاش مخالفت میکرد . یکی نبود بگه وقتی با هم مخالفین چرا بحث الکی میکنین آخه ؟
با بی حالی رفتم سمت در و بهش تکیه زدم . یهو یه صدای آشنا رو شنیدم :
- سلام خانوم . چه خوب که اینجایین .
برگشتم سمت صدا پارسا ذکاوت بود ! میلم به خمیازه کشیدن و سرکوب کردم و گفتم :
- سلام آقای ذکاوت خوبین ؟
- ممنون . از احوال پرسیای شما .
لبخند زدم و گفتم :
- با من کاری داشتین ؟
- بله . ببخشید خانومِ ؟
با گنگی نگاهش کردم که با لبخند گفت :
- من هنوز اسمتون و نمیدونم .
دودل بودم . چی باید معرفی میکردم خودمو ؟ اگه میگفتم بلبل باید 1 ساعت مینشستم شجره نامم رو هم واسش میگفتم . با شک گفتم :
- سُرمه هستم . سُرمه راد .
- خوشبختم خانوم راد . چه اسم زیبایی دارین . میخواستم اگه براتون زحمتی نیست در پایین و باز کنین اون بسته هایی که گذاشته بودیم تو انباری رو برداریم .
سر تکون دادم خواستم برم پایین که صدای هیراد و شنیدم :
- جایی میری ؟
تازه یادم افتاده بود که باید میگفتم کجا میخوام برم . گفتم :
- میخواستم بسته های آقای ذکاوت و از تو انباری بهشون بدم .
اخماش تو هم بود سری تکون داد و ذکاوت با خوش رویی دستش و جلو آورد و گفت :
- پارسا ذکاوت هستم . طبقه ی بالاتون دفتر بیمه دارم .
هیراد سعی کرد یکم اخماش و از هم باز کنه . دست پارسا رو فشار داد و گفت :
- هیراد کیانی هستم .
- خوشبختم آقای کیانی . اگه اجازه بدین ما بریم مزاحم شما نشیم .
- اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم .
- متشکرم . الان کسی میاد کمکم . با اجازتون .
با این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانوم راد .
با بیخیالی از پله ها رفتم پایین . پارسا هم پشت من میومد در انباری رو باز کردم و بیرون منتظر موندم پارسا و یکی دیگه بسته ها رو برداشتن و پارسا با کلی تشکر دوباره رفت بالا . چقدر مرد مودبی بود ! سلانه سلانه پله ها رو رفتم بالا . به واحد که رسیدم خبری از سها نبود . سرکی تو اتاق فرید کشیدم ولی اونجا هم نبود . کجا غیبشون زده بود یهو ؟
به سمت اتاق هیراد رفتم تقه ای به در زدم سرش و بلند کرد جدی نگاهم کرد گفتم :
- ببخشید نفهمیدین خانوم مقدمی کجا رفتن ؟
سرش و انداخت پایین و گفت :
- نمیدونم با فرید رفتن بیرون .
سری تکون دادم و گفتم :
- چایی میخورین ؟
- نه .
از اتاقش اومدم بیرون . دوباره نشستم سر درسم . سها چه روزای خوبی داشت . حداقلش این بود که همش تو گردش و تفریح بودن .


دیگه تا عصر خبری از سها و فرید نشد . دلم گرفت از بس توی این ساختمون بودم دلم میخواست برم بیرون . ساعت 7 طبق معمول بلند شدم تا درارو قفل کنم ولی هیراد انگار قصد رفتن نداشت داشتم دست دست میکردم که دیدم از اتاقش اومد بیرون . یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- میتونی بری من یکم کار دارم میمونم . میام کلید و بهت میدم .
داشت میرفت سمت اتاقش که گفتم :
- بی زحمت کلید و بدین به عمو رحیم .
گنگ نگاهم کرد ادامه دادم :
- آخه میخوام برم بیرون قدم بزنم .
- این موقع شب ؟
حالا من بودم که گنگ نگاهش میکردم . خودش و زد به بیخیالی و گفت :
- باشه .
رفت سمت اتاقش . منم وسایلم و جمع کردم و رفتم پایین . از در ساختمون زدم بیرون . هوا تاریک بود . همه تند و با عجله تو رفت و آمد بودن تنها کسی که فاز بیخیالی بود من بودم . چیزی نداشتم که نگرانش باشم . نه مال و منالی نه خانواده ای . راستی واسه چی هنوز انگیزه واسه زندگی کردن داشتم ؟ سرم و گرفتم بالا میخواستم نگاه به آسمون بندازم . ولی تا چشم کار میکرد همش ساختمونای بلند بود . چشمم به پنجره ی واحدمون افتاد . هیراد کنارش وایساده بود و زل زده بود به رو به روش . یکم نگاش کردم . این که گفت کار داره چرا پس زل زده بیرون . اصلا انگار تو این دنیا نبود سرم و انداختم پایین و از ساختمونمون دور شدم . یه نفس عمیق کشیدم هوا سرد بود ولی قدم زدن تو این هوا بدجور میچسبید . یاد بچه ها افتادم . چقدر دور هم جمع میشدیم . دلم واسه اکبر و سادگیاش تنگ شده بود . یا مثلا واسه رییس بازیای حسن بقچه . حتی هیز بازیای شهرام لاته هم واسه خودش عالمی داشت . اینجا احساس غریبی میکردم . صفای کوچه پس کوچه های خودمون و نداشت . کسی به کسی کار نداشت . حتی وقتی از کنار هم رد میشدن اسم همدیگرو هم نمیدونستن . حتی یه سلامم به هم نمیکردن .
پوفی کردم . امشب فیلسوف شده بودما ! هر چند بیشتر دلتنگ بودم . نگاه به گوشیم انداختم ساعت 8 شده بود . 1 ساعت داشتم قدم میزدم ؟! سر راه موقع برگشت رفتم بقالی و یه سری خرت و پرت خریدم دوباره سلانه سلانه به طرف ساختمون راه افتادم . دم در نگاهی به پنجره های واحدمون انداختم هنوز چراغا روشن بود . یعنی هیراد نرفته بود ؟ شایدم یادش رفته بود چراغارو خاموش کنه . رفتم سمت اتاقک عمو رحیم تقه ای به در زدم عمو اومد بیرون گفتم :
- عمو آقای کیانی کلیدای واحد و بهتون داد ؟
- نه عمو جون مگه هنوز تو ساختمونه ؟
- نمیدونم . شاید با خودش برده . اشکال نداره شما برو تو عمو . فعلا .
از کنارش رد شدم نگاهم روی راه پله ها بود . اول به سمت انباری رفتم و خرت و پرتام و گذاشتم اونجا بعد راه پله رو گرفتم و رفتم بالا . نگاهی به در واحد انداختم هنوز باز بود . پس نرفته بود . تقه ای به در زدم و آروم صداش کردم :
- آقای کیانی .
جوابی نیومد . دوباره گفتم :
- هنوز هستین ؟
بازم جوابی نداد . یه لحظه ترسیدم نکنه چیزیش شده باشه ؟ قدمام و تند تر کردم و رفتم سمت اتاقش . با دیدنش یکم آروم تر شدم . سرش و رو میزش گذاشته بود و چشماش بسته بود انگار که خواب بود . خواستم برگردم ولی دیدم بنده خدا تا صبح اگه همینجوری بمونه که خشک میشه . ناچار رفتم سمتش سرم و یکم آوردم پایین و آروم گفتم :
- آقای کیانی .
حتی تکونم نخورد . چقدر خوابش سنگین بود ! با انگشتم یه ضربه به شونش زدم و دوباره گفتم :
- آقای کیانی بیدار نمیشین ؟
اخمی روی پیشونیش نشست . انگار خواب بد میدید زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد . خوب نمیشنیدم . فضولیم گل کرد سرم و بیشتر بردم پایین حالا گوشم تقریبا مماس بود با لبش صداش آروم بود ولی انگار یه ترسی توش حس میشد کلمه های نامفهومی میگفت . انگار خواب پدر و مادرش و میدید ! مدام زیر لب صداشون میکرد . چیزی که دستگیرم نشد سرم و کشیدم کنار و این بار بلند تر صداش زدم :
- آقای کیانی
چشماش نیمه باز شد با گیجی یه نگاه به اطراف انداخت بعد که من و دید یهو سرش و از روی میز بلند کرد گفت :
- ساعت چنده ؟
- از 8 گذشته .
نگاهی به موبایلش انداخت و از جا بلند شد . گفت :
- من کی خوابم برد ؟ اصلا نفهمیدم .
- اگه خوابتون میاد زنگ بزنم براتون آژانس ؟
چند دقیقه تو چشمام زل زد از نگاهش ترسیدم . یه جور خاصی نگاهم میکرد . مثل همیشه نبود سرم و انداختم پایین . صداش و شنیدم :
- تو ذکاوت و میشناختی ؟
سرم و گرفتم بالا پرسشگر نگاش کردم دوباره گفت :
- وقتی انباری رو ازش اجاره کردی میشناختیش ؟
چه وقت سوال پرسیدن بود ! گفتم :
- نه عمو رحیم واسم اینجارو جور کرد . تازه آقای ذکاوت از من هیچ پولی نمیگیرن .
اخماش تو هم گره خورد دستاش و کرد تو جیب شلوارش و گفت :
- همینجوری در راه خدا انباریش و مفت و مجانی دو دستی تقدیمت کرده ؟
این چه طرز حرف زدن بود . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- این نشون میده آدمای خیر هنوز نسلشون منقرض نشده .
- تو واقعا باور میکنی که همینجوری از روی انسان دوستی اونجا رو بهت داده ؟ عاشق چشم و ابروته ؟
- متوجه منظورتون نمیشم .
اخماش و بیشتر تو هم کشید گفت :
- شاید نیتش یه چیز دیگست .
تازه منظورش و فهمیده بودم یهو آتیشی شدم گفتم :
- فکرت مسمومه !
- توام زیادی ساده ای .
کتش و برداشت و گفت :
- از ما گفتن بود ولی زیاد به این یارو اعتماد نکن .
از کنارم رد شد میخواستم صورتش و زیر مشت و لگد بگیرم . اصلا به اون چه ! چند دقیقه بعد به خودم اومدم رفته بود منم سریع درارو قفل کردم و رفتم سمت انباری .
یه گوشه نشستم . داشتم برخورد هیراد و پارسا رو با هم سبک سنگین میکردم . نگاه هیراد کنجکاو بود ولی پارسا مهربون بود . رفتاراش واقعا سنگین بود و با احترام . لعنت به تو هیراد !



****
- یعنی تو هر دفعه میشینی درد میکشی ؟
همینجوری که دلم و گرفته بودم و چسبیده بودم به بخاری گفتم :
- پس باید چیکار کنم ؟
- یه مُسَکِن بخور .
- مگه افاقه میکنه ؟
ادام و در آورد و گفت :
- پَ نه بشین دردش و تحمل کن . دختر تو از کجا مگه اومدی ؟
- آخ . سها انقدر حرف نزن یه فکری واسه حال من بکن .
- خوب شد پس امروز زود اومدما . وگرنه مرده بودی . باز خدارو شکر میدونی چی به چیه و باید چیکار کنی . آدم به خدا شک میکنه تو دختر باشی . این همه سال پس چجوری از پس این قضیه بر میومدی ؟
- به سختی .
نگاهی بهم کرد و گفت :
- خیلی خوب انقدر به خودت نپیچ حالا بگیر این پتو رو بنداز روت امروزم نمیخواد از جات تکون بخوری .
بلند شد از اتاق رفت بیرون . منم همینجوری به خودم میپیچیدم . تنها نقطه ی عطف من با دنیای زنونم همیشه همین دل دردا و اتفاقای ماهیانم بود . همیشه اون مدت منزوی و گوشه گیر میشدم . خودمم نمیدونستم چمه ولی بدجور پاچه گیر میشدم . دست خودمم نبود . مادر که نداشتم بهم این چیزا رو حالی کنه . یادمه برای اولین بار اقدس بهم همه چی و گفت . من شوکه نگاهش میکردم . حتی یه بار ازش پرسیدم که میتونم به اکبر و حسنم بگم ؟ اونام اینجوری میشن ؟ ولی جواب اقدس فقط فحش و ناسزا بهم بود . همیشه میگفت تو خودت و به خریت میزنی همه چی حالیته . واقعا نمیدونستم . هیچ اطلاعاتی در این زمینه نداشتم . البته اون موقع که مدرسه میرفتم یه زمزمه هایی از بچه ها شنیده بودم ولی اطلاعاتی ازش نداشتم . یعنی کسی حسابم نمیکرد که بخواد بهم چیزی بگه . همیشه واسم یه نقطه ضعف بود . بین اون همه پسر میترسیدم یه وقت گاف بدم . به محض اینکه دردای کذاییش شروع میشد روز اول و همش یه گوشه می افتادم و به خودم میپیچیدم .
توی گذشته و حال معلق بودم که سها در و باز کرد و اومد تو گفت :
- پاشو برات مُسَکِن آوردم . این و بخور حالت بهتر میشه .
به زور از جام بلند شدم روکش قرص و در آوردم و با لیوان آبی که جلوم گذاشته بود خوردمش . دوباره عین جنازه دراز کشیدم . کمرم و پام بی حس شده بود . حالا جواب اخم و تخمای هیراد و چی میدادم ؟ کم توی این مدت که امتحان داشتم نبودم حالا اینم شده بود قوز بالا قوز !
به سها گفتم :
- هیراد اومده ؟
- نه هنوز انگار دادگاه داره .
- خدارو شکر پس تا برگرده بهتر شدم میام بالا .
- بی جا کردی شما . همین جا میمونی استراحت میکنی .
- بابا همین چند روز پیش واسه امتحانا مدام جیم میشدم . نمیتونم همش نیام که .
- تو همین جا استراحت کن بقیش با من . سر من که نمیتونه غر بزنه . فوقش بعدا خودت میای سر خودت خالی میکنه .
زد زیر خنده گفتم :
- کوفت نخند .
از جاش بلند شد و گفت :
- خیلی خوب پس من میرم . میام بهت سر میزنم .
سر تکون دادم و رفت . چشمام و بستم . چقدر خوب بود که یکی رو داشتم نگرانم بشه . حس خوبی بهم میداد . همیشه تنها و بی کس بودم ولی الان حضور سها دلگرمم میکرد .
****
نمیدونم چقدر گذشته بود خواب و بیدار بودم که صدای در زدن شنیدم از جام به زور بلند شدم در و باز کردم سها بود . اومد تو یه لیوانم دستش بود جلوم گذاشت گفت :
- این و بخور .
نگاهش کردم و گفتم :
- چی هست ؟
- چایی . با عسل و زعفرون . من هر وقت اینجوری میشم مامانم برام درست میکنه مثل آبیه که بریزی رو آتیش .
برداشتمش و نگاهی بهش کردم . یکم مزه مزه کردم خوشمزه بود کم کم ازش خوردم به سها گفتم :
- هیراد اومد ؟
خندید و گفت :
- خودمونیما ازش میترسیا .
- کوفت عمرا ازش بترسم !
- معلومه ! آره اومد سراغتم گرفت .
- خوب تو چی گفتی ؟
- هیچی گفتم حالت خوب نیست امروز نمیای .
- غر نزد ؟
- نه بابا انقدرام شمر نیست فقط هی میپرسید چی شده ؟ چرا حالش خوب نیست . دیگه انقدر گفت کم مونده بود راستش و بهش بگم !
چشمام و گرد کردم گفتم :
- مرض بی خود میکردی .
خندید و گفت :
- خوب حالا جوش نیار گفتم سرما خوردی سرت سنگینه . اونم خیالش راحت شد رفت تو اتاقش . همین !
- به خیر گذشت .
- آره واقعا ! بابا انقدر ترس نداره که .
- گفتم نمیترسم .
- بد اخلاق . توام دست کمی از اون نداریا !
- اصلا مگه تو کار نداری ؟ برو به کارات برس .
- باشه بابا رفتم .
از انباری رفت بیرون . چایی و که خوردم گرم تر شدم یکم دردم آروم تر شد ولی هنوز میل شدیدی به خواب داشتم . دوباره چشمام و بستم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد . اَه این دیگه کدوم مردوم آزاری بود . بدون اینکه چشمام و باز کنم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با بی حوصلگی گفتم :
- بله ؟
چند لحظه سکوت شد چشمام و باز کردم و گفتم :
- الو . چرا جواب نمیدی پس؟ لالی ؟
خواستم قطع کنم که صدای هیراد توی گوشی پیچید :
- نه مثل اینکه زیادم حالت بد نیست . صداتم که نگرفته . این چه سرما خوردگیه که سُر و مُر و گنده ای ؟؟؟
ناخود آگاه پاشدم نشستم . انتظار نداشتم زنگ بزنه وقتی ساکت شدم گفت :
- نمیخواد فیلم بازی کنی . یه کلام میگفتی میخوام خستگی امتحانا رو بگیرم منم مرخصی میدادم دیگه واسه چی بهانه ی سرماخوردگی میاری ؟
تازه به خودم اومدم . لحنش یه چیزی بین شوخی و جدی بود . با من من گفتم :
- نه حالم اصلا خوب نیست . 40 درجه تب دارم .
نمیدونم این حرفارو از کجام در آوردم خنده ی آرومی کرد و گفت :
- 40 درجه ؟ مطمئنی الان زنده ای ؟
خوب اگه هیچی نگی نمیگن لالیا . حداقل ماست مالی نکن دیگه . سها خدا خفت نکنه خوب میگفتی یه جا دیگش درد میکنه . خوب سرما خوردگی که اصلا 1 روزه خوب نمیشه . گیرم که فردا هم میرفتم دفتر وقتی حالم خوب بود و اینا مشکوک میشد دیگه گفتم :
- میخواین بیام بالا ؟ الان بهترم .
تا همین دو دقیقه پیش که 40 درجه تب داشتی چی شد یهو ؟
بدجور دستم انداخته بود آیوم گفتم :
- نه الان بهترم .
با صدای آروم گفت :
- نمیخواد بمون استراحت کن . نمیخوای بری دکتر ؟
یهو از دهنم در رفت :
- نه چیزی نیست این دردا طبیعیه دکتر نمیخواد .
تازه وقتی گفتم یهو متوجه سوتیم شدم محکم کوبیدم تو سرم . تیز تر از این حرفا بود گفت :
- تب و اینجور مسائل واسه شما طبیعیه ؟ ببینم انگار واقعا داری هذیون میگی . مطمئنی نمیخوای بری دکتر ؟
سوتیم و پشت هذیون قایم کردم و گفتم :
- آره انگار دارم هذیون میگم . نه دکتر نمیخواد خوب میشم .
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
- اگه فردا هم دیدی حالت خوب نیست میتونی نیای .
میخواست از شرم راحت شه . لابد میخواست بعدش بگه تو که هر روز سر کار نیستی و اخراج . کور خوندی آق وکیل . گفتم :
- نه خوبم میام فردا .
- باشه هر جور راحتی .
منتظر بودم قطع کنه ولی انگار پشت گوشی خوابش برده بود . پیش دستی کردم و گفتم :
- مرسی زنگ زدین . فعلا کاری ندارین ؟
نمیدونم واقعا آه کشید یا من فکر کردم آه کشید گفت :
- نه . . . . فقط زود خوب شو . خداحافظ .
بدون اینکه منتظر جوابی باشه قطع کرد . نگاهی به گوشی انداختم کم مونده بود شاخام در بیاد . زیادی مهربون شده بود .
نمیدونم چرا با حرف زدن با هیراد یهو گرمم شد پتو رو از روم زدم کنار و از بخاری فاصله گرفتم



دلم نمیخواست فکر و خیال الکی کنم . خوب هر کس دیگه ای هم بود زنگ میزد احوال پرسی میکرد این که اتفاق دور از ذهنی نیست . از جام بلند شدم . انگار به کلی دردم یادم رفته بود خیلی گشنم بود در یخچال کوچیکم و باز کردم ظرف پنیر و در آوردم . باید صبحونه که میخوردم . هر چند عادت کرده بودم تو این مدت سر میز صبحونه دور و ورم شلوغ باشه . چند تا لقمه خوردم ولی اصلا نچسبید . دل دردم دوباره داشت برمیگشت . به زور سفره رو جمع کردم و دوباره سر جام دراز کشیدم .
چند لحظه چشمام و رو هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد .
*****
صدای در میومد بین خواب و بیداری داشتم به طرف بد و بیراه میگفتم که کسی اسمم و صدا کرد :
- سُرمه . . . سُرمه . . . در و باز کن . حالت خوبه ؟
صدای نگران هیراد بود یهو از جام پریدم سریع گفتم :
- یه لحظه صبر کنین .
داشتم دور خودم میچرخیدم مانتوم و رو لباسم پوشیدم روسری هم سرم کردم یکم پشت در مکث کردم . سعی کردم چهرم و مریض نشون بدم ولی مگه میشد نقش بازی کرد . آروم در و باز کردم هیراد با اخمای تو هم پشت در بود هول شدم سریع گفتم :
- سلام .
کلا مریضی و همه چی هم یادم رفت . همونجوری با اخمای تو هم گفت :
- 1 ساعته دارم صدات میکنم . میشنوی و جواب نمیدی ؟
- دراز کشیدم بودم یهو از خواب پریدم .
اخماش و یکم باز کرد . با یه حالت مغرور ظرف یه بار مصرف غذارو جلوم گرفت و گفت :
- امروز بچه ها رو ناهار مهمون کردم گفتم سهم تورو واست بیارم .
ایول خدا از در و دیوار واسه ما میریخت . با خوشحالی گفتم :
- چرا شما آوردین میدادین سها بیاره .
دوباره اخماش غلیظ تر شد گفت :
- یعنی دلت نمیخواست من و ببینی ؟
ای خدا این دو تا چه ربطی به هم داشت ؟ چند لحظه نگاهش کردم و گفتم :
- نه منظورم این نبود نمیخواستم شما زحمتتون بشه .
- دستم خشک شد ظرف و نمیگیری ؟
سریع ظرف و ازش گرفتم سرم و آوردم بالا که دوباره تشکر کنم . دیدم با دقت صورتم و زیر نظر گرفته اخم کردم بالاخره به حرف اومد گفت :
- چندان مریض نیستی .
حتما باید رو به موت باشم که شازده قبول کنه مریضم گفتم :
- صبح که گفتم بهترم . اگه میبینین باید بیام سر کار همین الان میام .
- نه مشکلی نیست میتونم امروز و طاقت بیارم .
دیگه چایی ریختن انقدر سخته ؟ خوب خودت بریز ! گفتم :
- به هر حال بابت غذا ممنون .
- خواهش میکنم .
عقب گرد کرد که بره تا خواستم برگردم تو گفت :
- راستی نظرم عوض شد فردا اگه حالتم بد بود باید بیای سر کار . یادت نره . این یه دستوره .
عقب گرد کرد و دوباره از جلو چشمام محو شد . تازه متوجه حرفش شدم . دستور ؟ اخمام تو هم رفت . اصلا نمیتونست یه روز خوب رفتار کنه . حالا کی خواست فردا نره . شیطونه میگه نرم پوزش و به خاک بمالما ! بیخیالی طی کن فعلا غذا مهمه .
داشتم غذا میخوردم که یاد صدا کردنش افتادم . اصلا واسه چی من و سُرمه صدا کرد ؟ این که میگفت همون بهتر من دختر نباشم . نظرش یهو عوض شد ؟ لامصب چقدرم صداش خوبه . حداقل سُرمه رو که خوب تلفظ میکنه .
نیشخندی رو لبم نشست . یعنی تو این موردم شکستش دادم ؟ بابا ایول دارم . حداقل نشون دادم اگه بخوام دختر باشم میتونم . چیزی از کسی کم ندارم .
با انرژی و هیجان دو برابر به غذا خوردنم ادامه دادم . امروز به طرز عجیبی داشت بهترین روز زندگیم میشد .


*****
ساعت 7 بود موقع رفتن سها دوباره بهم سرزد وقتی دید حالم بهتره خیالش راحت شد و رفت . همیشه وقتی حوصلم سر میرفت یادم میفتاد که چه خوب میشد اگه یه تلویزیون داشتم . خواستم برم بیرون قدم بزنم ولی اصلا حسش نبود . یه گوشه کنار بخاری لم داده بودم . فکر سوز و سرمای بیرونم که میکردم تنم میلرزید . توی همین فکرا بودم که اس ام اس واسم اومد . با هیجان پریدم رو گوشیم بازش کردم شماره ی هیراد بود همونی که باهاش صبح بهم زنگ زده بود . چشمام از تعجب گرد شده بود این امروز چرا اینجوری شده بود ؟ چشمام روی کلمه ها به گردش در اومد :
- بهتر شدی ؟
یعنی الان انتظار جواب داشت ؟ واسه چی انقدر میپرسید ؟ جواب دادم :
- ممنون .
گوشی رو یه گوشه گذاشتم . تحمل این رابطه ی نزدیک و با هیراد نداشتم . همیشه حرفامون فقط سلام بود اگرم خیلی حرف میزدیم آخرش یکیمون دلخور میشد و یه جوری با دعوا تموم میشد . حالا نه خبری از دعوا بود نه اون خودخواهی ذاتیش . واقعا انتظار داشت من چه برخوردی بکنم ؟ یا این قاطی کرده بود یا مخ من تاب داشت برداشتای غلط میکرد . توی همین فکرا بودم که دوباره اس اومد :
- مطمئنی نمیخوای بری دکتر ؟
- بله .
از قصد جوابای کوتاه میدادم . زیاد راحت نبودم . اونم دیگه چیزی نگفت . یعنی دلش برام سوخته ؟ غیر این چه دلیلی داره که دم به دقیقه احوالپرسی کنه !
گوشی رو پرت کردم یه گوشه . حوصله ی فکر کردن نداشتم .
****
صبح نسبتا سر حال تر بودم . 1 روز کامل استراحت حسابی بهم ساخته بود . لباسام و پوشیدم و یه راست رفتم طبقه ی بالا . وقتی سها اومد و من و دید گفت :
- اِ اومدی ؟ بهتر شدی ؟
- آره خوبم .
- ببخش دیشب نتونستم ازت خبر بگیرم . خونه ی مامان فرید دعوت بودیم حسابی شلوغ پلوغ بود .
- چه خبر ؟ کاراتون و کردین ؟ 1 ماه بیشتر وقت ندارینا .
- میدونم . ای نسبتا کارا انجام شده . تو چیکار میکنی ؟ لباس خریدی واسه عروسی من ؟
- همون لباسی که عروسی حسین پوشیده بودم و میپوشم .
- اون چیه . برو یه لباس خوشگل بخر .
- حالا تا بعد اگه حوصلش و داشتم .
بقیه ی بحثامون دور و بر عروسی سها میگشت . قرار بود بعد از عروسی 2 هفته برن ماه عسل گفتم :
- اونوقت تو این دو هفته کی جای جناب عالی رو میگیره ؟
- خوب معلومه انقدر من به تو کمک میکنم یه بارم تو به من کمک کن . تو این 2 هفته شما جای من و میگیرین تا بیام .
- من که بلد نیستم .
- کاری نداره که تو این مدت که هستم همه چی رو بهت یاد میدم . کار خاصی نداره .
انگار داشت یکی از آرزوهام بر آورده میشد . همیشه دوست داشتم میز سها مال من بود . سها گفت :
- دودلم .
- برای چی ؟
- آخه بعد از عروسی میخوام دیگه اینجا نیام . میخوام بیشتر به درسام برسم . بعد اینکه فریدم گفت تو خونه بمونم بهتره . البته اون میگه یه کار در مورد رشتم پیدا کنم . حالا دیگه نمیدونم چیکار کنم .
- لوس نشو سها . تو بری من چیکار کنم از تنهایی .
- خوب قرار نیست بمیرم که همدیگرو میبینیم .
از الان نرفته دلم براش تنگ میشد . هر چی باشه مدیونش شده بودم . چند دقیقه بعد هیرادم رسید . سلام سر سری به من و سها کرد و رو به سها گفت :
- فرید اومده ؟
سها اشاره به اتاق فرید کرد و گفت :
- آره تو اتاقشه .
هیراد سری تکون داد و بی توجه از کنارمون رد شد . برام عجیب بود . هر روز یه مدل بود . انتظار داشتم ازم حالم و بپرسه ولی انگار هر چی فکر کرده بودم اشتباه محض بود . عصبانی شده بودم . نمیدونم از چی . ولی میدونستم از برخوردش راضی نیستم . " چیه دلت میخواست بیاد حالت و بپرسه ؟ چقدر خوش خیالی " نفسم و محکم بیرون دادم . میدونستم هیچ وقت اون روز و نمیبینم که یه پسر بخواد بهم توجه کنه .
سرخورده به کارام رسیدم .



چند لحظه بعد فرید خوشحال از اتاقش اومد بیرون و به سها گفت :
- سها اون ماشینی که میخواستم و برام پیدا کردن .
سها هم خوشحال گفت :
- جدی ؟ از کجا فهمیدی ؟
- همین الان نمایشگاهیه به گوشیم زنگ زد . من میرم تحویل بگیرمش .
انقدر عجله داشت که سریع از دفتر رفت بیرون . شونه هام و بالا انداختم و به کارم رسیدم . خوش به حالشون چقدر خوشحالن .
2 ساعت بعد فرید برگشت سوییچی رو نشون سها داد که سها از خوشحالی جیغ خفه ای کشید من هراسون اومدم بیرون دیدم سها گونه ی فرید و بوسید خیالم راحت شد هیراد پرونده به دست از اتاقش اومد بیرون و گفت :
- اینجا چه خبره ؟ خوب بگین ما هم خوشحال شیم .
فرید خندید و سوییچ و جلوی چشم هیراد تکون داد گفت :
- بالاخره اون عروسکی رو که میخواستم خریدم .
هیراد خندید و گفت :
- خوب حالا گفتم چیکار کردی . خودت و کشتی ندید بدید .
- آره آقا جون ما ندید بدید .
تازه فهمیده بودم جریان چیه خندیدم و گفتم :
- مبارکتون باشه . چرخش واستون بچرخه .
فرید برگشت سمتم و گفت :
- ممنون .
سها با خوشحالی گفت :
- فرید امشب باید من و بگردونی .
فرید عاشقانه زل زد تو چشماش و گفت :
- چشم عزیزم هر چی شما امر کنین .
یه لحظه با دیدن این همه عشق بینشون حسودیم شد ولی صدای هیراد اجازه ی جلون دادن به افکارم رو نداد گفت :
- بسه بابا جمع کنین خودتون و حالم به هم خورد .
فرید خندید و همینجوری که دستش و دور شونه ی سها حلقه میکرد گفت :
- چیه ؟ حسودیت میشه ؟ عزب اوقلی !
هیراد خندید و با پرونده ای که دستش بود فرید و زد و گفت :
- کوفت . خودت که میدونی مریم جون میخواد واسم زن بگیره من نمیخوام .
فرید به مسخره گفت :
- تورو خدا یکی رو انتخاب کن و خوشبختش کن . برو برادر من . خودتو رنگ کن .
هیراد خندید دوباره تازه داشتم کشف میکردم که وقتی میخندید یه چال کوچولو کنار لپش ظاهر میشد واقعا جذاب میخندید . گفت :
- بحث و منحرف نکن امشب باید بهمون شام بدی .
- من به ریش خودم خندیدم که به تو شام بدم .
- مجبوری شام بدی .
هنوز داشتن سر شام دادن یا شام ندادن بحث میکردن . ولی من هنوز تو فاز احساسات فرید و سها بودم . سلانه سلانه مسیر آشپزخونه رو گرفتم ولی صداشون و هنوز میشنیدم . آخر سها گفت :
- باشه دعوا نکنین . شامم میدیم .
فرید با اعتراض گفت :
- سها . حداقل حرف من و لگد مال نکن . الان به نفع این تموم شد دیگه .
صدای خنده ی سها می اومد گفت :
- اشکال نداره عزیزم . گناه داره خوب .
هیراد گفت :
- دست شما درد نکنه دیگه .
همه با هم میخندیدن . صدای هیراد دور تر و دور تر میشد گفت :
- پس شام امشب با شما .
صدای بسته شدن در اتاقش و شنیدم . مهم نبود برام که کجا میخوان برن . حداقلش این بود که من تو برنامشون نبودم !
چند دقیقه بعد سها اومد تو آشپزخونه گفت :
- امشب که میای ؟
- مگه دعوتم ؟
- پس فکر کردی نیستی ؟
وقتی سکوت من و دید گفت :
- خیلی خلی سُرمه .
دیگه داشتم به اسم سُرمه عادت میکردم . اوایل برام اسم ناشناخته ای بود ولی الان دیگه بهش عادت کرده بودم . گفتم :
- باشه افتخار میدم بهتون .
خندید و رفت .
****
حدودای ساعت 6:30 بود که سها اومد پیشم و گفت :
- نمیری حاضر بشی؟
متعجب گفتم :
- حاضر بشم ؟ همینجوری میام دیگه مگه لباسام چشه ؟
دندوناش و با حرص روی هم فشار داد و گفت :
- پس چند روز پیش رفتیم با هم اون پالتو رو خریدیم همینجوری الکی بود ؟ احیانا نمیخوای ازش استفاده کنی ؟
تازه یاد پالتوم افتادم . چند روز پیش به اصرار سها رفتیم برای من پالتو خریدیم البته توی این خرید خودم خیلی نظر دادم و مثل دفعه های قبل منتظر انتخاب سها نشدم . سری تکون دادم و گفتم :
- راست میگی حواسم به پالتو نبود
- پس برو حاضر شو . میخوای بیام کمکت ؟
- نه خودم میتونم .
- باشه ما راس 7 میایم پایینا .
- باشه .
سریع به سمت انباری رفتم . حس متفاوتی داشتم تا حالا رستوران نرفته بودم البته با بچه ها کبابی جعفر آقا زیاد میرفتیم ولی این کجا و اون کجا . سریع به سمت چوب لباسی که تو اتاقم بود رفتم . دیگه کم کم داشت واسه لباسام جا کم میاورد . بس که هی سها میگفت چی بخرم یا چی نخرم . آمار لباسای من و بهتر از خودم داشت .
پالتو مشکی رو که خریده بودم برداشتم . مانتوم و از تنم در آوردم و پالتو رو به جاش پوشیدم . پالتو ساده و خوش دوختی بود . دو تا جیب کناراش داشت و یه کمر پهنم روش میخورد . نگاهی به آینه قدی که سها تو اتاقم کار گذاشته بود کردم . پالتو و مقنعه و شلوار پارچه ای گشاد مشکی . یکم نگاه کردم یه چیزی کم بود . مقنعه رو در آوردم و به جاش شال مشکی که حاشیه های سفید داشت و رو سرم انداختم . یکم بهتر شده بود ولی هنوز یه چیزی کم داشت . تازه یاد حرف سها افتادم که میگفت شلوار لی بخرم . یه چیزایی هم در مورد پاهام و خوش تراش بودنش و اینا گفت که دقیق یادم نموند ولی به سمت شلوار لی که با سها خریده بودیم رفتم . وقتی جلوم گرفتمش نفسم بند اومد . خیلی تنگ بود عادت نداشتم شلوارای تنگ یا جذب بپوشم به قول سها همیشه شلوارام دو سایز از خودم بزرگ تر بودن . به سختی شلوار و پام کردم . تیپم کامل شده بود ولی زیاد باهاش راحت نبودم . بیخیالی طی کردم . یه نگاه دیگه تو آینه به خودم انداختم . بهتر شده بود . نگاهی به کیف لوازم آرایشم انداختم که سها بهم کادو داده بود ولی هنوز جرات پیدا نکرده بودم که ازش استفاده کنم .
بیخیالش شدم . نگاهی به ساعت کردم 7 بود . از اتاقم اومدم بیرون کتونی های سفیدم و پوشیدم همون لحظه که داشتم در و قفل میکردم صدای خنده های فرید و سها و هیراد و شنیدم . سها با دیدنم نزدیکم اومد و گفت :
- چه ناز شدی . ببین به این میگن تیپ .
فقط لبخند زدم بهش . فرید و هیراد هنوز داشتن سر ماشین و شیرینی دادن بحث میکردن و سر به سر هم میذاشتن . هیراد به سمت ماشینش رفت که فرید گفت :
- همتون قراره سوار ماشین من بشین دیگه .
هیراد خندید گفت :
- من به تو اعتماد ندارم . از کجا بدونم که تو یه بیابون ولم نمیکنی ؟ قربونت ماشین خودم باشه راحت ترم .
- میل خودته ولی آخرین باره که بهت پیشنهاد میکنم سوار ماشینم بشیا . حالا خود دانی .
بعد رو به من گفت :
- بفرمایید خانوم راد بذارین این عقده ای خودش بیاد .
هیراد خندید و سوار ماشینش شد . حتی یه تعارف نزد که حداقل تنها نباشه و من باهاش برم . اصلا چرا باید دلم بخواد باهاش برم ؟
سریع پشتم و به هیراد کردم و به سمت ماشین فرید راه افتادم .



تا دقیقه ی آخر که میخواستم سوار ماشین فرید بشم منتظر بودم یکی صدام کنه ولی وقتی ماشین هیراد با سرعت از پارکینگ رفت بیرون تو دلم گفتم زِپِرِشک . این چیزا فقط واسه تو فیلماست . وگرنه دختر فقیر داستان و چه به پسر با کلاسه !
نشستم تو ماشین انقدر تو فکر رفتارای هزار رنگ و عجیب غریب هیراد بودم که اصلا پاک یادم رفته بود ماشین و از بیرون نگاه کنم دوباره بهشون تبریک گفتم واسه خرید ماشین و بعد تکیه زدم به صندلی و به بیرون خیره شدم .
تنها صدایی که تو ماشین میومد سوالای بی وقفه ی سها و جوابای متین و با حوصله ی فرید بود . واقعا بعضی وقتا کنجکاوی ها و حرفای سها میرفت رو مخم نمیدونم فرید چجوری تحمل میکرد ! خندم گرفت کی به کی میگفت وراج !
فرید پشت چراغ قرمز ماشین و نگه داشت شیشه ی سمت سها رو داد پایین و رو به ماشین بغلی گفت :
- ماشین و حال میکنی ؟ لَگَنت و بکش کنار .
نگاهی به اطراف انداختم هیراد بود که کنارمون وایساده بود . داشت میخندید . جوابی به فرید نداد . شیشه پایین بود داشتم خیره خیره نگاهش میکردم . خیلی دوست داشتم مغزش و بشکافم ببینم توش چیه . به چی فکر میکنه . اصلا از چی لذت میبره .
توی فکر و خیالای خودم بودم که نگاهش به سمتم برگشت . حسابی غافلگیرم کرد . ناخود آگاه دستپاچه شدم و یهو گفتم :
- سلام .
با این حرف من خندش شدت گرفت . حس کردم الانه که از خنده دل و رودش تو هم بپیچه ! نگاهی به فرید و سها کردم از شانس خوبم سها داشت یکی از همون سوالاش و از فرید میپرسید . بیا حالا باز بگو سها وراجه . ببین چه به نفعت شد .
حالا مونده بودم چجوری این حرکت و ماست مالی کنم . از شانسم چراغ سبز شد و فرید مثل برق و باد از کنار هیراد گذشت . نفس عمیقی کشیدم . چقدر خندید ! از خودم شاکی شدم . " آدم ندیده ای ؟ خوب مجبوری اینجوری بهش زل بزنی ؟ گندت بزنن سُرمه از تو آدم ضایع تر هیچ جا نیست . " احساس گرمای شدیدی کردم دستم و به گونه هام زدم داغ داغ بود . واقعا خودش میدونست خنده هاش چقدر جذابه ؟ امروزم چقدر خوش خنده شده بود . من که میدونم بالاخره یه جا این سوتی رو میزد تو سرم . اصلا از هیراد بعید بود یه چیزی رو به روی طرف نیاره ! خدا به دادم برسه . دوباره باید باهاش اره بدم تیشه بگیرم !
حواسم و دادم به حرفای سها که من و مخاطب قرار داده بود . خدارو شکر باز یکی بود از این فکرا من و بیرون بکشه !
بالاخره رسیدیم فرید و هیراد ماشیناشون و یه گوشه پارک کردن . هیراد اومد از کنارم رد بشه آروم گفت :
- سلام . همیشه میگن جواب سلام واجبه .
بعد خندید و رفت . دیدی . بیا اینم از اولین تلافی . اگه گذاشت امشب یه شام درست و حسابی از گلومون پایین بره .
یه رستوران فست فود بود دور میز 4 نفره ای نشستیم . اول سها و فرید میخواستن کنار هم بشینن ولی بعد که سها دید من کنار هیراد معذبم به فرید گفت جاش و باهام عوض کنه البته زیادم فرق نکرد اینجوری دقیقا جلوی هیراد نشسته بودم ! باز اونجوری تنها مزیتی که داشت این بود که چشمام تو چشماش نمی افتاد ولی الان آماده بودم که هر لحظه از توی چشماش که انگار میخواست آدم و بخوره یه چیزی بارم کنه یا یه نگاهی بهم بندازه که میخکوبم کنه . خدایا امشب خودم و دست تو سپردم .
فرید سفارشاتمون و گرفت و بعد تا وقتی پیتزاهارو بیارن به حرف زدن گذشت . البته من حرف چندانی نداشتم باهاشون بزنم . چون حرفاشون بیشتر حول و حوش ماشین فرید میچرخید منم که اصلا یه نگاهم بهش ننداخته بودم .
کم کم داشت حوصلم سر میرفت . نگاهم و تو رستوران چرخوندم . دور یه میز 3 تا پسر جوون نشسته بودن مدل موهای پسره من و خیره کرده بود به خودش . انقدر که این موهاش رو هوا بود اصلا نمیدونستم با چی اینارو این مدلی کرده ! یا خدا اینم تیپ و قیافه بود اینا میزدن . همینجوری که داشتم تو دلم پسره رو ترور شخصیتی میکردم روم و برگردوندم هیراد خیره با اخم نگاهم میکرد .

خدا میدونه باز واسه چی قیافش برزخ شده بود . نمیدونستم باید چیکار کنم . اخم کنم ؟ بخندم ؟ قیافه ی محجوب به خودم بگیرم ؟ نه این آخری عمرا تو کتم نمیرفت . تصمیم گرفتم فعلا سرم و بندازم پایین زل زده بودم تو صورتش و داشتم تصمیم گیری میکردم . این سها هم که شورش و در آورده بود مثلا مارو آورده بود اینجا که بهمون سور بده ولی از اول تا حالا چسبیده بود به فرید . نگاهم و انداخته بودم رو میز که یه وقت به هیراد نیفته صدای آروم سها من و به خودم آورد :
- امروز چقدر سر به زیر شدی .
چشم غره بهش رفتم و گفتم :
- پس دل و قلوه دادن شماهارو نگاه کنم ؟
- کوفت نمیتونی رابطه ی خوب من و شوهرم و ببینی ؟
- چرا میتونم . بپر ماچش کن .
یه دونه زد به بازوم و گفت :
- گمشو بی حیا !
خندیدم و گفتم :
- اوه چقدر خجالتی .
من و سها زدیم زیر خده فرید گفت :
- قبول نیست به ما هم بگید بخندیم .
سها با شیطنت گفت :
- نمیشه دخترونه بود .
فرید رو به هیراد گفت :
- تو یاد بگیر . نه آخه به توام میگن دوست ؟ چرا از این حرف پسرونه ها بهم نمیزنی که بخندیم ؟
هیراد با خنده دستش و جلوی گوش فرید گرفت و آروم یه چیزی کنار گوشش زمزمه کرد . فرید یه لحظه چشماش گرد شد و از هیراد فاصله گرفت . لبش و به دندون گرفته بود گفت :
- خیلی بی ادبی هیراد .
هیراد خنده ای کرد و گفت :
- خودت خواستی .
فرید با حالت خاصی به سها نگاه کرد و گفت :
- سها من نمیتونم کنار این بشینم داره چشم و گوشم و باز میکنه .
سها خندید منم از قیافه ی مظلوم فرید خندم گرفت . سرم و برگردوندم سمت مخالف تا جلوی خندم و بگیرم . دوباره چشمام به اون سه تا پسرا افتاد که وایساده بودن . انگار داشتن میرفتن . خواستم نگاهم و ازشون بگیرم که یکیشون با دستش و لباش یه اشاره هایی بهم میکرد . خوب متوجه نمیشدم . دقیق تر زل زدم تو صورتش تا بفهمم چی میگه ولی دریغ از اینکه یه کلمه چیزی دستگیرم بشه . متوجه سر هیراد شدم که برگشت سمت پسرا . اون پسره هم همینجوری به اشاره هاش ادامه میداد حالا نگاهم به سر هیراد بود . هیراد یهو از جاش بلند شد پسره ی خنگ انگار تازه هیراد و دید . تا هیراد بلند شد سه تایی از رستوران رفتن بیرون . فرید از همه جا بی خبر خندید و گفت :
- کجا ؟ شام تشریف دارین . به خدا کلی غذا پختیم نخورین میمونه رو دستمون .
وقتی دید هیراد هنوز وایساده نگاهی بهش کرد و دستش و کشید گفت :
- چته ؟ چیزی شده ؟
سرم و حتی بالا نگرفتم که ببینم جهت نگاهش کدوم سمتیه . یه نفس عمیق کشید و با لحنی که انگار سعی میکرد آروم باشه گفت :
- نه چیزی نیست . میخوام برم دستام و بشورم .
فرید دست هیراد و ول کرد و اون رفت . یه نفس راحت کشیدم . اصلا به من چه . مگه کار بدی داشتم میکردم ؟ شونه هام و بالا انداختم آخرم نفهمیدم یارو میخواد چی بگه !
سها کنار گوشم گفت :
- ورپریده نشستی با پسرای مردم آمار بازی میکنی اونوقت یه بدبخت دیگه باید جُرِ مگس پرونیش و بکشه ؟
با اخم زل زدم بهش و گفتم :
- من آمار بازی میکنم ؟ با کی ؟
- من پشت گوشام مخملیه ؟ یعنی نمیدونی ؟
- کوفت عین آدم حرف بزن سها .
- 1 ساعته به اون پسره زل زدی . . .
یهو پریدم بین حرفش و گفتم :
- آها اینارو میگی ؟ آخرم نفهمیدم چی میخواستن بگن .
- خدایی من و گرفتی ؟ یا واقعا نمیدونستی چیکارت داشتن ؟
- به جون تو نمیدونستم .
- جون خودت .
پوفی کرد و گفت :
- هنوز خیلی کار داری .
متوجه منظورش نشدم . شونه هام و انداختم بالا . هیراد برگشت ولی دیگه نمیخندید ساکت بود . جومونم یکم سنگین تر شده بود . خدارو شکر که پیتزاهارو آوردن .
بعد از اینکه غذاهامون تموم شد از در رستوران زدیم بیرون . سها گفت :
- فرید گردش که یادت نرفته ؟
- چشم خانومم مگه میشه شما یه چیزی بگی من یادم بره ؟
سها خوشحال خندید . وای اصلا حوصله ی این یکی رو نداشتم . توی این شلوار تنگ داشتم جون میدادم . انگار سها از قیافه ی تو همم این و خوند گفت :
- سُرمه خسته ای ؟
از خدا خواسته گفتم :
- آره یکم .
- خوب تورو سر راه میرسونیم بعد خودمون میریم گردش . هان فرید ؟
قبل از اینکه فرید حرفی بزنه هیراد پیش دستی کرد و گفت :
- شماها برین من میبرمش خونه .
با این حرف به غلط کردن افتادم . حاضر بودم 20 دور تهران و بگردم ولی قیافه ی برج زهر مار هیراد و تحمل نکنم . خدا خدا میکردم این بارم سها از چهرم نارضایتی رو بخونه ولی اصلا نگاهم نکرد تنها رو به هیراد گفت :
- مرسی .
سها و فرید خداحافظی کردن و به سمت ماشینشون رفتن . معطل وایساده بودم که هیراد گفت :
- بیا سوار شو .
باید واسه ی سوار شدن از خیابون رد میشدیم . نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط رد شدم. خونسرد باش سُرمه مگه چیه . انقدر نترس . اصلا ترس نداره که . دزدگیر و زد درا باز شد آروم نشستم تو ماشین یکم طول کشید تا هیراد سوار بشه تا اومد بشینه یادم افتاد کیفم و جا گذاشتم تو رستوران . از بس هیچ وقت از این چیزا با خودم جایی نمیبردم حالا عادت نداشتم از خدا خواسته در و باز کردم و گفتم :
- کیفم یادم رفت .
سریع از ماشین پریدم پایین انقدر از کنار هیراد قرار گرفتن استرس داشتم و تو فکر خودم بودم که بدون توجه خواستم از خیابون رد بشم که صدای بلند هیراد و بعد نوری که تو چشمم میخورد و صدای بوق ماشین و بعد دستی که من و کشید کنار یه لحظه من و برگردوند تو این دنیا .
جرات اینکه چشمام و باز کنم و نداشتم . حس میکردم یکی سفت دور کمرم و گرفته . آروم آروم چشمام و باز کردم . جلوم دو تا گوی عسلی رنگ با ترس بهم خیره شده بود .


جرات اینکه چشمام و باز کنم و نداشتم . حس میکردم یکی سفت دور کمرم و گرفته . آروم آروم چشمام و باز کردم . جلوم دو تا گوی عسلی رنگ با ترس بهم خیره شده بود .
هنوز توی شوک بودم که صداش و شنیدم که فریاد میزد :
- قصد داری خودت و بکشی ؟ اصلا معلومه حواست کجاست که ماشین به اون گندگی رو ندیدی ؟ اگه بهت خورده بود الان مرده بودی . چته ؟ از سر شب تا حالا مثل آدمای مات رفتار میکنی .
هیچی نداشتم بگم . یعنی نمیتونستم بگم گیج بودم . دستاش هنوز دور کمرم بود . آروم آوردشون بالا و بازوهام و گرفت یکم تکونم داد دوباره گفت :
- چرا ساکتی جواب بده .
هنوز تو چشماش خیره بودم گرمای دستش و روی بازوهام حس میکردم . همین چند ثانیه پیش توی بغلش بودم ! تو بغل هیراد ؟! انگار از سکوتم نگران شد فقط بهش خیره بودم یکم لحنش ملایم تر شد گفت :
- خوبی؟ چرا چیزی نمیگی ؟ سُرمه . با توام .
حتی قدرت اینکه بهش بگم خوبمم نداشتم . این چه حسی بود که داشتم . واقعا دلم میخواست یه بار دیگه یه ماشین بهم بزنه که من و دوباره بگیره تو بغلش ؟
ناخود آگاه سرم و تند و سریع به طرفین تکون دادم . دلم میخواست از این فکرای مسموم بیام بیرون . سرم و انداختم پایین حس میکردم گونه هام قرمز شده . خداروشکر که شب بود . آروم گفتم :
- خوبم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
- فقط همین ؟ خوبی ؟
انگار آروم تر شده بود . حداقل الان میدونست از ترس لال نشدم . دستاش و از رو بازوم برداشت فاصلش و باهام بیشتر کرد . " اَه لعنتی کجا داری میری ؟ "
نگاهم کرد و گفت :
- واسه چی یهو پریدی پایین ؟
سرم و به سمت رستوران چرخوندم و گفتم :
- کیفم و جا گذاشتم .
نمیخواستم به صورتش نگاه کنم . هم نمیخواستم هم نمیتونستم . " چه مرگت شده ؟ اون هیراد همیشگیه . " صداش و شنیدم :
- تو بشین تو ماشین من میرم برات میارم .
سر تکون دادم دوباره نگاهی بهم کرد و گفت :
- میتونی خودت سوار شی ؟
فقط یه نیم نگاه دیگه کافی بود که تا آخرین حد ممکن سرم و بندازم پایین . فقط سر تکون دادم و رفتم تو ماشین نشستم . میدیدمش که به سمت رستوران میرفت . از تو آینه ی ماشین یه نگاه به خودم کردم . این کارا چیه میکردم . از دست خودم داشتم حرص میخوردم . دوباره یاد چشماش افتادم چشمای درشت عسلی داشت . چرا تا حالا متوجه نشده بودم ؟
دوباره نگاهم برگشت سمت خیابون کیفم دستش بود و داشت آروم به سمت ماشین میومد سرش پایین بود . مدام تو دلم میگفتم " نگاش نکن . نگاش نکن . نگاش نکن " ولی انگار نمیتونستم . واقعا چرا تا حالا چشماش و ندیده بودم ؟ سرش و گرفت بالا و اومد سمت ماشین . یهو نگاهم و دزدیدم . در ماشین و باز کرد و نشست . کیف و به سمتم گرفت و گفت :
- بیا . فقط همین و جا گذاشته بودی ؟ نمیخوای دوباره بپری پایین ؟
کیف و گرفتم و زیر لب تشکر کردم . ماشین و روشن کرد و راه افتاد . هنوز داشتم از پنجره ی کنارم بیرون و نگاه میکردم . گردنم درد گرفته بود ولی حاضر نبودم برگردم . میترسیدم ازش . خدا کنه کلا این جریانارو یادش بره .
صداش و شنیدم که گفت :
- جاییت که درد نمیکنه ؟ چیزیت که نشد ؟
تازه یادش افتاده بود این و بپرسه ! میذاشتی 2 ساعت دیگه ! حسابی فریاداش و زده حالا میپرسه چطوری ! بدون اینکه سرم و برگردونم گفتم :
- خوبم .
حرفی نزد . شاید دیگه واسش مهم نبود . وای من چه مرگمه چرا باید واسش مهم باشه آخه ؟
داشت با ضبط ماشینش ور میرفت . مدام آهنگارو جلو عقب میکرد . اگه مارو به کشتن نداد حواست و بده به راه . من تازه از یه قدمی مرگ در اومدم ! واقعا داشتم میمردما خوب شد هیراد اونجا بود ! راننده ی لعنتی حتی واینستاد ببینه سالمیم یا نه . خوب چی میگفت بنده خدا ؟ صبر میکرد ببینه اگه سالم بودی چند تا فحش بارت کنه که یهو میپری وسط خیابون ؟
انگار بالاخره هیراد آهنگی رو که میخواست پیدا کرد چون بالاخره ضبط مادر مرده رو ول کرد .
عجیب بود این بار آهنگش وطنی بود . نفس راحت کشیدم واقعا حوصله ی داد و هوار کردنای خواننده ی خارجی رو نداشتم . با خیال راحت تکیه دادم به صندلی و به آهنگ گوش کردم :
همیشه یکی هست بفهمه چی میگی غمات و ببینه
همیشه یکی هست کنار غروب غریبیت بشینه
همیشه یکی هست که از کوله بارت بگیره غبار و
چشات و بگیره نذاره ببینی بد روزگار و
همیشه یکی با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
یکی مثل آیینه مثل سایه آروم حواسش بهت هست
همیشه یه جایی که پات و بریدن که دستات و بستن
یه جایی که دردا با دیوار و زنجیر سر رات نشستن
همیشه یه جایی که هیچ حرف و راهی جز افسوس نداری
یه جایی که هیچی نه عشق و نه شعر و دیگه دوست نداری
یکی با یه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
یکی مثل ابرا پریشون و گریون حواسش بهت هست
همیشه یکی با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
یکی مثل آیینه مثل سایه آروم حواسش بهت هست
چه آهنگ آرومی بود . دلم میخواست تا ابد ادامه داشته باشه . انگار هیراد باهام هم فکر بود چون دوباره زد همون آهنگ بیاد . ناخود آگاه یه لبخند رو لبم نشست .
صدای آروم هیراد من و از فکر و خیالام در آورد گفت :
- یه سوال
آروم گفتم :
- بپرس .
سرش و خم کرد سمتم و گفت :
- باهام قهری که نگاهم نمیکنی ؟
جا خوردم واسه حفظ ظاهرم که شده سرم و برگردوندم . نگاهم افتاد تو چشمای شیطونش . گفتم :
- نه .
- خوب حالا بهتر شد .
یکم مکث کرد بعد گفت :
- چی توی اون پسرای تو رستوران دیدی که زل زده بودی بهشون ؟
میدونستم نمیتونه تو خودش نگه داره . آروم گفتم :
- چیز خاصی ندیدم .
- یعنی ازشون خوشت نیومده بود ؟
از فکر اون پسرا یه لحظه چندشم شد با بدخلقی گفتم :
- معلومه که نه !
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- باور کنم ؟
شونه هام و انداختم بالا گفتم :
- هر جور راحتی .
توی فکرای دیگه ای بودم . نمیتونستم به اون پسرا فکر کنم ! تا وقتی که برسیم به ساختمون دفتر سکوت کردیم . جلو در ماشین و نگه داشت سریع دستم و بردم طرف در و بازش کردم اومدم پایین و گفتم :
- مرسی .
سری تکون داد داشتم میرفتم که دوباره صدام کرد :
- سُرمه .
هنوز در ماشین و نبسته بودم گفتم :
- بله ؟
سعی میکرد بیخیال باشه انگار میخواست تظاهر به بیخیالی کنه گفت :
- این لباس جدیدات خیلی بهت میاد بهتر از قبلیاست .
نگاهم رو لباسام چرخید دوباره گفت :
- خداحافظ .
در و بستم و زیر لب خداحافظی کردم اون رفت و منم اومدم تو ساختمون . دلم میخواست سریع به اتاقم برسم و تو آینه یه بار دیگه خودم و ببینم . هیجان زده جلوی آینه وایسادم . واقعا ازم تعریف کرده بود ؟
لبخند رضایت بخشی رو لبم نشست .

****
کیسه های خرید تو دستم بود داشتم میرفتم سمت ساختمون دفتر طبق معمول عمو رحیم وایساده بود دم در با دیدنم خندید و گفت :
- صبح بخیر کجا رفتی بودی سر صبحی ؟
- صبح شمام بخیر عمو . چند قلم جنس میخواستم رفته بودم بقالی شما خوبی که ؟
- مرسی عمو بد نیستم .
- خوب خدارو شکر من رفتم بالا عمو یه عده گرسنه بالا نشستن . زت زیاد .
عمو خندید و دستی واسم تکون داد . ناخود آگاه با دستم جلوی دهنم و گرفتم . یاد حرف سها افتادم همیشه میگفت این زت زیاد چیه هی میگی بگو خداحافظ . چند بار تو دلم تکرارش کردم . بعضی وقتا غیر ارادی بود . نمیتونستم نگم . توی فکر خودم بودم که یکی صدام کرد . برگشتم سمت صدا ذکاوت بود گفت :
- سلام خانوم راد . چه عجب ما شما رو زیارت کردیم . خبری از ما نمیگیرین .
چه فاز صمیمیتی برداشته بود همگام باهاش حرکت میکردم و پله هارو بالا میرفتیم . گفتم :
- سلام . خوب هستین ؟
- بد نبودم ولی الان خیلی خوبم .
همونجوری که لبخند رو لبم بود بدون اینکه بفهمم منظوری پشت حرفش داره چند بار سرم و تکون دادم و گفتم :
- خوب خدارو شکر .
لبخند رو لبش عمیق تر شد و گفت :
- شما خوبین ؟
- بله ممنون .
- جایی بودین ؟
ای بابا سر صبحی باید هی واسه همه توضیح میدادم که کجا رفته بودم گفتم :
- بله خرید داشتم .
- چرا شما زحمت کشیدین یه خبر به من میدادین بچه ها رو میفرستادم برن براتون خرید کنن .
ابروهام همزمان بالا رفت . واسه چی باید به این میگفتم برام خرید کنه ؟ با تعجب گفتم :
- نه ممنون بقالی همین بغله .
نذاشتم هیچ حرف دیگه ای بزنه رسیده بودم به واحدمون . سریع گفتم :
- خوب با اجازتون من برم دیگه زت زیاد .
پشتم و بهش کردم که برم دوباره یاد حرفم افتادم ای بمیری که یه لغت و نمیتونی درست بگی دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- یعنی خداحافظ .
دیگه برنگشتم خنده های از ته دلش و ببینم سریع اومدم تو واحدمون . همون لحظه هیراد از اتاقش اومد بیرون . هیچ کدوممون در مورد دیشب حرفی نزده بودیم . جفتمون زده بودیم به رگ بیخیالی . اصلا مگه چی شده بود که باید در موردش حرف میزدیم ؟ مهم نبود اصلا ! دوباره اخماش تو هم بود . انگار اخماش توی محیط کار جز شخصیتش شده بود . با دیدنم گفت :
- جایی رفته بودی ؟
نخیر تا سه نشه بازی نشه . خلاصه گفتم :
- خرید .
یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خرید ؟ خوب بقیش ؟
چقدر خنگ بود ! رفتم سمت آشپزخونه و همینجوری زیر لب با خودم غر میزدم ولی مطمئن بودم که میشنُفه . :
- امروز باید به همه گزارش بدم کجا میرم . اون از عمو رحیم اون از ذکاوت حالا هم . . .
جفت پا پرید بین غر زدنم گفت :
- ذکاوت کجا بود ؟
حالا از بین این همه غر زدنای من گیر به ذکاوت داد . اصل حرفم یه چیز دیگه بود اصلا ! گفتم :
- تو راه پله ها دیدمش .
- اوهوم .
نمیدونم چه پدر کشتگی با این ذکاوت داشت تا اسمش میومد برزخ میشد ! هیچی نگفت منم سریع میز صبحونه رو چیدم و سها باز تو اتاق فرید بود نخواستم خلوتشون و بهم بزنم از تو آشپزخونه صداشون زدم که با خنده اومدن تو آشپزخونه . هیراد هنوزم تو فکر بود .
****
- یه مدل لباس دیدم همین پاساژی که نزدیکیای دفتره . خیلی خوشگله میخوام امروز برم بخرمش که آخر هفته بپوشمش .
- مگه آخر هفته چه خبره ؟
- تولد خواهر فریده . یه عالمه آدم دعوت کردن . امروز تازه فرید به من میگه . بهشم میگم بیا با هم بریم خرید هی میگه امروز باید جایی برم .
- خوب فردا برو .
- نه تا لباس و نخرم خوابم نمیبره .
آخرین لیوانی رو هم که شستم آویزون کردم و گفتم :
- سها به یه چیزی گیر میدی ول کن نیستیا دقت کردی ؟ مخ پیاده میکنی .
- من انقدر کار واسه تو کردم تو نمیخوای به خاطر من بیای بریم خرید ؟
پوفی کردم و گفتم :
- برو به هیراد بگو اگه اجازه داد من میام . حوصله ندارم 1 ساعت برم اخمای شازده رو تحویل بگیرم .
سها دستاش و به هم کوبید و گفت :
- آخ جون من میرم بگم .
خیلی جدی رفت سمت اتاق هیراد . با زبونی که سها داشت همه رو میتونست نرم کنه . معلوم نبود باز چقدر میخواست من و تو پاساژا علاف کنه ! حالا باز شانس آوردم که لباس و انتخاب کرده !
چند دقیقه بعد بشکن زنون اومد تو آشپزخونه و گفت :
- حله برو حاضر شو .
- از دست تو سها .
با غرو لند حاضر شدم . حتی صبر نمیکرد وقت اداریمون تموم بشه بعد بریم . بدبخت هیراد تنها بود ! مستقیم رفتیم سمت همون پاساژی که لباس و دیده بود بعد از پرو لباس همون و خرید خدارو شکر میکردم که کارمون سریع داره تموم میشه ولی انگار اشتباه میکردم حالا باید دنبال کفش میگشتیم هر چی هم نشونش میدادم همش میگفت کج سلیقم دیگه میخواستم سرش و بکوبم به طاق !
بعد از کلی گشتن رضایت داد یه کفش مشکی ساده بخره . بس که مشکل پسند بود هیچی چشمش و نمیگرفت آخرشم با کلی اخم و تخم اون کفشه رو خرید .
نگاهی به گوشیم انداختم ساعت 6 بود از 3 تا حالا معطل خانوم بودم سها گفت میره خونه و دیگه واسه ی 1 ساعت دفتر نمیاد ! خوب بود دیگه شوهرش رییسشه هر کار دلش میخواد میکنه ! جلوی در پاساژ راهمون و از هم جدا کردیم و من به سمت دفتر راه افتادم . سر خیابون از تاکسی پیاده شدم و سلانه سلانه به سمت ساختمون دفتر میرفتم که دیدم ذکاوت دم در وایساده با دیدنم گل از گلش شکفت لبخند زد و گفت :
- سلام چقدر خوشحالم که امروز 2 بار زیارتتون میکنم .
- خوبین آقای ذکاوت .
- ممنون . شما خوبین ؟ همیشه به گردش .
یهو نمیدونم چرا سفره ی دلم باز شد واسش ! هر چی از دست سها کشیده بودم اومد رو لبم :
- نگین آقای ذکاوت تفریح کجا بود همش بیگاری بود . این دوست ما خرید داشت دنبالش راه افتادیم از 3 تا همین الان داشتیم میچرخیدیم .
ذکاوت خندید دندوناش ردیف و سفید بود مثل هیراد ! فقط تنها فرقی که هیراد با ذکاوت داشت چال رو گونش بود . اصلا واسه چی داشتم با هم مقایسشون میکردم ؟ سعی کردم هیراد و از تو سرم بندازمش بیرون ذکاوت گفت :
- میگن خانوما خرید و دوست دارن که .
- خانوما بله ما یه نمه فرق داریم .
یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- چه فرقی ؟
دلم نمیخواست چیزی بدونه گفتم :
- هیچی همینجوری گفتم . آخه از خرید خوشم نمیاد .
- چه خوب . دختری که از خرید خوشش نیاد کم پیدا میشه . باور کنید ما آقایونم دل خوشی از خریدای چند ساعته ی خانوما نداریم .
- دلتون خیلی پره خانومتون خیلی اهل خریده ؟
لبخند زد و گفت :
- من مجردم خانوم راد .
با اینکه حدس میزدم ولی میخواستم مطمئن شم . خودمونیما سوالم حرف نداشت با یه تیر دو نشون و زدم !
- جدی ؟ پس واستون دعا میکنم که کیس خوب براتون پیدا بشه .
خندید دوباره گفتم :
- واسه چی دم در وایسادین ؟
- منتظر یکی از دوستامم که بیاد دنبالم گفت نزدیکه منم اومدم پایین آخه ماشینم خراب شده .
- که اینطور خوب با اجازتون من دیگه برم بالا .
- سرمه خانوم ما دوست داریم بیشتر زیارتتون کنیم .
چه زود چایی نخورده پسر خاله شد ! تا حالا اسم سرمه رو فقط از زبون هیراد و سها شنیده بودم . حالا هم ذکاوت . البته هیچ کدومشون به خوبی هیراد اسمم و نمیگفت . " اِ چته هی هیراد هیراد میکنی توام ؟! "
خواستم جوابی بهش بدم که در پارکینگ باز شد و هیراد با ماشینش اومد بیرون


به چقدرم حلال زاده بود . ذکاوت رد نگاهم و گرفت هیرادم با تعجب نگاهم میکرد کنارمون وایساد قبل از اینکه هیراد چیزی بگه ذکاوت پیش دستی کرد و رفت جلو از شیشه ی راننده با هیراد دست داد و احوال پرسی کرد . هیراد ولی جدی بود و خیلی متین جواب ذکاوت و میداد . بعد از اینکه احوالپرسیشون تموم شد ذکاوت با شنیدن صدای بوق ماشینی گفت :
- اِ دوستم اومد دنبالم . با اجازتون .
همینجوری که خداحافظی میکرد از کنارم رد شد و گفت :
- سرمه خانوم بیشتر ببینیمتون .
سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم . مرد بدی نبود فقط بی مقدمه پسر خاله شد . نمیدونم چرا رو اسم سرمه حساس شده بودم !
سرم و برگردوندم که با نگاه خیره و شاکی هیراد رو به رو شدم . نگاهی به ساعت گوشی کردم 6:30 بود گفتم :
- تشریف میبرین ؟
با اخم گفت :
- چقدر صمیمی شدین با هم . دیگه واسش شدی سرمه خانوم !
شونه هام و انداختم بالا و با بی تفاوتی گفتم :
- آره چایی نخورده پسر خاله شد .
دندوناش و با حرص روی هم فشار میداد . انگار انتظار داشت چیز دیگه ای بگم . خوب حقیقت و گفتم دیگه این که انقدر حرص خوردن نداره ! دوباره گفتم :
- تشریف میبرین ؟
انگار اصلا این سوالم و نمیشنید . پاش و گذاشت رو گاز و رفت ! منم به سمت اتاقک خودم راه افتادم . دیگه به این اخلاقای موجی هیراد عادت کرده بودم !
****
کارنامم و گرفتم خودمم باورم نمیشد ترم دومم تونسته بودم قبول بشم . میخواستم از خوشی پر در بیارم . از سری قبل نمره هام بهتر شده بود . به قول سها بایدم بهتر میشد شبانه روز خر میزدم ! حالا انرژی بیشتری پیدا کرده بودم برای اینکه ادامه بدم . اولش میخواستم فقط دیپلمم و بگیرم به حرفای سها گوش نمیدادم که هی نقشه های بلند پروازانه واسم میکشید . به خودم اعتماد نداشتم . فکر میکردم از پسش بر نمیام ولی همین که تونسته بودم این درسارو پاس کنم یعنی میتونستم ادامه بدم . دوباره کتابا رو در آوردم این بار واسه ی امتحانای پیش دانشگاهی میخوندم . سال دیگم کنکور میدادم . یعنی میشد من دانشگاه قبول شم ؟ " چرا که نه من چیم از بقیه کمتره ؟ "
این روزا خوشحال تر بودم حتی اخم و تخم ها و تیکه های هیرادم روم اثر نمیذاشت . آخه از اون شبی که من و ذکاوت و در حال حرف زدن دیده بود مدام قیافش و واسم برزخ میکرد ولی من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم .

فصل هفتم

اواخر اسفند ماه بود و چیزی دیگه به عروسی سها نمونده بود . دیگه 1 روزم پیداشون نمیشد دفتر . هیراد به فرید میگفت واسه دفتر باید یه منشی بگیرن که کارای سها رو انجام بده . حقم داشت سها هیچ وقت نبود جواب تلفنارو هیراد میکرد کاراشم خود هیراد میکرد . فرید حرفی نداشت میگفت شاید سها نتونه بعد از ازدواجم سر کار بیاد . واسه همین هیراد دوباره آگهی داد تو روزنامه . خدا خدا میکردم یه آدم خوب مثل سها بیاد ولی هر روز که متقاضیا میومدن هی نا امید و نا امید تر میشدم ! با چیزی که من فکر میکردم زمین تا آسمون فرق داشتن . به خاطر همین بیشتر دلم میگرفت وقتی فکرش و میکردم که یکی از اینا میخواد بیاد اینجا و کار کنه غم عالم میریخت تو دلم . دیگه کارم شده بود اینکه هر روز به سها زنگ بزنم و غر بزنم که چرا نیست . سها هم سعی میکرد آرومم کنه . همش میگفت :
- خنگ خدا به جای اینکه هر روز به من زنگ بزنی غر بزنی برو یه خودی نشون بده تورو بذاره جای من .
- برو بابا مگه میتونم ؟
- چرا انقدر خودت و دست کم میگیری آخه ؟ مگه من اونجا چیکار میکردم ؟ یه تلفنارو جواب میدادم و قرارارو فیکس میکردم . همین . اینم کاری داره آخه ؟
- نه نمیتونم .
- پس به درک انقدر یه گوشه بشین و دست دست کن تا یکی از همین دخترا بیاد بشینه جای من هر روز خون به جیگرت کنه .
حرفش بی راه نبود ولی هنوز انقدر اعتماد به نفس پیدا نکرده بودم که برای همچین کاری برم جلو . یه بار رفته بودم و هیراد مسخرم کرده بود اگه برای بار دوم چیزی بهم میگفت دیگه کامل خورد میشدم . حالا سها یه چیزی میگه این هیراد برج زهر مار عمرا حاضر شه من و منشی کنه !
بالاخره روز سومی که آگهی داده بودن و مدام متقاضی میومد هیراد یکی رو از بینشون انتخاب کرد . اسمش ستاره سبحان بود نسبت به بقیه که میومدن خیلی ساده تر بود البته نه در حد سها . زیادم بی شیله پیله نبود . هر روزم که میومد سر کار امکان نداشت بدون آرایش کامل و غلیظ بیاد . کلا از دخترایی که آرایش میکردن و به خودشون میرسیدن خوشم میومد ولی این یکی دیگه نوبر بود ! آدم احساس میکرد از دو ساعت جلوتر بیدار میشه و یه ساعت رو صورتش بتونه کاری میکنه ! مطمئن بودم اگه انگشتم و بذارم رو صورتش تا دو تا بند انگشت فرو میره تو پودر و کرم و کلی چیز میز که به صورتش زده !
زیاد دم خورش نمیشدم یعنی خودشم تمایل نداشت . حتی به ندرت از آشپزخونه بیرون میومدم . محیط دفتر کسل کننده و مسخره شده بود . منتظر یه اتفاق بود که سریع خودش و برسونه به اتاق هیراد و فرید . فرید که بیشتر وقتا نبود و اینکه متاهلم بود واسه همین زیاد خودش و بهش آویزون نمیکرد . ولی هیراد بدجور وسوسش میکرد ! کارایی که میکرد خونم و به جوش میاورد . وقتی آقای کیانی تبدیل شد به آقا هیراد دیگه حسابی آمپر چسبوندم ! انگار نه انگار که اینجا محل کاره ! و جالب اینکه هیرادم هیچی بهش نمیگفت ! حالا اگه ما بودیم 20 تا توپ و تشر بهمون میزد ! خدا بده شانس .
جوجه فُکُلی یه هفته نشده بود که اومده بود یه جوری رفتار میکرد که انگار دفتر و خریده ! شیطونه میگفت برم بزنم . . . استغفرالله بچه زدن نداره !
این روزا با هیراد سر سنگین تر از همیشه بودم . نمیدونم شاید به خاطر ستاره بود زیادی بهش بال و پر داده بود . نزدیک یه سال بود که داشتم اینجا کار میکردم ولی این کارایی که این میکرد و من تو خوابمم نمیدیدم !
چند روزی بود که ستاره مدام صبح ها دیر میومد یعنی بعد از هیراد میومد وقتی هم میومد انقدر خودش و الکی شیرین میکرد که هیراد هیچی بهش نمیگفت ! این انقدر صبور بود و ما نمیدونستیم ؟!
استکان چایی رو جلوی ستاره گذاشتم و داشتم میرفتم سمت اتاق هیراد که صدای زنگ دار ستاره من و متوقف کرد .
استکان و رو هوا گرفته بود و گفت :
- به اینم میگن چایی ؟ عین قیر سیاهه !
حرصم گرفت گفتم :
- من فقط همینجوری بلدم چایی بریزم . ناراحتی پاشو خودت بریز .
اخماش و کرد تو هم و با همون صدای جیغ جیغوش گفت :
- هنوز نمیدونی کارا و وظایفت چیه ؟ درست انجامشون بده . این چایی رو هم ببر عوضش کن .
سرشو انداخت رو دفتری که جلوش باز بود . هنوز من و نشناخته بود . نمیدونست که من زیر بار حرف زور نمیرم . اگه چاییش داغ نبود همه رو خالی میکردم رو سر و صورتش ولی حیف داغ بود !
دستم و بردم سمت استکان به جای اینکه استکان و بردارم آروم دستم و زدم به دیواره ی استکان . کل محتویاتش چپه شد رو دفتر دستکش ! یهو سرش و گرفت بالا و گفت :
- چه غلطی داری میکنی ؟ معلوم هست ؟
دفترش و برداشت و سعی داشت چایی ها رو از روش پاک کنه با پوزخندی که رو لبم بود گفتم :
- اوپْس شرمنده ! انگار گاف دادم !
سرش و دوباره گرفت بالا با دیدن پوزخند من شاکی تر شد گفت :
- بیشعور . گند زدی به همه ی میز زود باش تمیزش کن . دختره ی . . .
صدای هیراد ساکتش کرد بلند داد زد :
- اینجا معلومه چه خبره ؟ خانوم سبحان چرا داد میزنین ؟
نگاهم بهش افتاد اخماش تو هم بود . ستاره میزش و نشون داد و گفت :
- ببینید کل میزم و با چایی یکی کرد .
نگاه هیراد رو من موند . نمیدونستم چی میگه یعنی طرف من و میگیره یا اونو ؟ هیراد طرف من و بگیر خواهش میکنم . داشتم سعی میکردم به مغزش نفوذ کنم و کاری که من میخوام انجام بده صداش دوباره من و از فکر و خیال در آورد :
- کاری ندارم که کی چیکار کرده . اینجا یه محیط اداریه . دوست ندارم صدای جیغ و داد و دعوا بشنوم . این مسخره بازیا و کارای بچه گانه رو هم تمومش کنین .
ستاره لب و لوچش آویزون شد ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم . در واقع معلوم نبود طرف کی و گرفته که با جمله ی آخرش حسابی حرصیم کرد . گفت :
- سرمه میز خانوم سبحان و تمیز کن برین سر کاراتون .
داشت میرفت سمت اتاقش . نگاهم به چهره ی پیروز ستاره افتاد عصبانی تر شدم گفتم :
- اگه میخواستم تمیزش کنم که چایی روش خالی نمیکردم .
هیراد سرش و برگردوند اخماش تو هم بود خیره خیره نگاهم میکرد گفت :
- چی ؟ نشنیدم .
- همینی که گفتم من هیچ جارو تمیز نمیکنم . میخواست حرفی نزنه که این بلا سرش بیاد . یکی بخواد جلوی دهن خودش و بگیره میتونه کار چندان سختی نیست . خودش پاشه تمیز کنه .
هیراد کامل برگشت سمتم گفت :
- یعنی کاری که من بهت گفتم و انجام نمیدی ؟
انگار فقط من و اون تو دفتر بودیم انگار از اولم این جنگ بین من و اون بود نه ستاره ! با اخم تو چشماش زل زدم و گفتم :
- نه .
- خیلی راحت میگی نه . این مسخره بازیارو تموم کن زود برگردین سر کاراتون کلی کار رو سرم ریخته اونوقت وایسادم اینجا دارم .
- من عمرا میزش و تمیز کنم .
چهره ی هیراد ترسناک شده بود حس کردم الانه که دستاش و بندازه دور گردنم و انقدر فشار بده تا کبود بشم انگار ستاره هم ترسیده بود چون گفت :
- آقا هیراد من خودم تمیز میکنم اشکال نداره . باهاش بحث نکنین .
هیراد عصبانی صورتش و برگردوند سمت ستاره و گفت :
- آقای کیانی .
بعد برگشت سمت من و گفت :
- برای با آخر میگم کاری که گفتم و انجام بده وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .
چند لحظه تو چشمای عسلیش خیره شدم . نگاه اون شبش و بیشتر دوست داشتم . بهم نزدیک بود . ترسیده و نگران بود . مهربون بود . ولی الان هر چی میدیدم همش خشم بود . چی داشتم میگفتم واسه خودم ! دوست نداشتم برای بار سوم بگم که انجام نمیدم عقب گرد کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپزخونه رفتم . چیزی نگفت . شاید فکر کرد میخوام برم یه چیزی بیارم که میز و باهاش تمیز کنم ولی به جاش رفتم و کیفم و برداشتم کتابام و جمع کردم و به سمت در رفتم .


صدای هیراد دوباره متوقفم کرد گفت :
- کجا ؟ مگه اینجا کاروانسراست که همینجوری سرت و میندازی پایین میری بیرون ؟ مگه نگفتم هر وقت جایی میخوای بری باید بهم بگی ؟
ستاره با دهن باز داشت نگاهمون میکرد همینجوری نگاهش میکردم . دوباره گفت :
- گوشاتم سنگین شده ؟
دیگه نمیشد اونجا موند . هر چی باید میشنیدی شنیدی در و باز کن و برو . انگار دستم قدرت نداشت . لعنتی چرا ازم دفاع نکردی ؟ " سرمه همین الان در و باز کن و برو ! " هنوزم همون جا قفل شده بودم . چرا نمیتونستم چشمام و ازش بگیرم ؟ " برو خواهش میکنم برو "
بالاخره به همه ی حسام غلبه کردم دستم و روی دستگیره ی در فشار دادم و اومدم بیرون . بیشتر شبیه این بود که خودم و پرت کرده بودم بیرون . حتی صبر نکردم ببینم میاد دنبالم یا نه . عصبانی بودم . دلم میخواست انقدر ستاره رو بزنم به در و دیوار که مغزش متلاشی بشه . " آروم باش چرا مثل همیشه خونسرد از کنارش رد نمیشی ؟ " نفس عمیق کشیدم و سریع پله هارو طی میکردم . سرم پایین بود که محکم خوردم به یه چیزی سرم و گرفتم بالا ذکاوت با یه لبخند مهربون داشت نگاهم میکرد گفت :
- سلام سرمه خانوم . انگار این تصادف ما تو سرنوشتمون نوشته شده .
با دیدن صورتم لبخندش جمع شد گفت :
- حالتون خوبه ؟
سعی کردم بخندم . نمیدونم ظاهر سازی بود یا واقعا دلم میخواست ذکاوت من و خوش رو ببینه ! گفتم :
- سلام بله آقای ذکاوت ممنون .
- ولی زیاد خوب به نظر نمیرسین . جایی تشریف میبرین ؟
- بله میخوام برم بیرون .
- اگه اشکال نداره تا دم در همراهیتون کنم ؟
فقط سر تکون دادم کنار هم راه افتادیم . دم در اتاقک عمو رحیم رسیدیم از سر کنجکاوی گفت :
- کجا میری عمو ؟ مگه نباید الان بالا باشی ؟
لبخند زدم و الکی گفتم :
- مرخصی گرفتم عمو جایی کار دارم .
- باشه عمو برو به سلامت مواظب خودت باش .
از عمو خداحافظی کردم ذکاوت هنوزم مثل دُم بهم چسبیده بود داشتم برمیگشتم برم سمت در از گوشه ی چشم هیراد و دیدم که از راه پله ها اومد پایین داشت به سمت در میدوید که من و دید یه لحظه سرعتش کم شد و بعد کامل وایساد . اومده بود چی بگه ؟ که برگردم کارم و تموم کنم ؟ کور خوندی !
رو به ذکاوت گفتم :
- با اجازتون .
- مراقب خودتون باشین . خدانگهدار .
از کنارشون رد شدم قدمام و تند تر برداشتم . یعنی میومد دنبالم ؟ دلم میخواست برگردم و پشت سرم و نگاه کنم ولی برنگشتم . چرا خوردم کرد جلوی ستاره ؟ چرا انقدر بدبخت بودم ؟ چرا زندگی نمیخواست باب میل من باشه ؟ مگه چه گناهی داشتم ؟ یه بچه یتیم بدبختی بودم که حتی کسی از سر دلسوزیم حاضر نبود دست روی سرم بکشه .
گوشیم و از توی جیبم در آوردم شماره ی سها رو گرفتم . هر چی بوق زد کسی جواب نداد . اَه اینم که هیچ وقت در دسترس نبود . حالا باید کجا میرفتم ؟ یهو یاد محله ی قدیممون افتادم . میتونست حالم و بهتر کنه . انرژی گرفتم سریع مسیر محلمون و در پیش گرفتم . اکبر خرسه میتونست سرحالم بیاره . چقدر دلم براشون تنگ شده بود . دلم میخواست از این محله ی پر تشریفات برم . برگردم به جایی که بهش تعلق داشتم . هوای اینجا برام سنگین بود .
توی ایستگاه اتوبوس نشستم . سرخورده بودم . چشمام میسوخت ولی من با سنگ دلی نمیذاشتم یه قطره از چشام بریزه . به خاطر کی آخه ؟ هیراد ؟ چرا بیشتر دنبالم ندوید ؟ واقعا انتظار داشتم بیاد جلو و بگه معذرت میخوام ؟ زهی خیال باطل !
حالا تکلیف کارم چی میشه ؟ یعنی فردا برم دفتر ؟ الان نمیخوام بهش فکر کنم . باید به سها بگم ببینم اون چی میگه !
بالاخره رسیدم محلمون . خوشحال رفتم سمت مغازه ی ممد آقا . از دور دیدم که اکبر یه گوشه لم داده و مشتری هم نداره . چقدر دلم براش تنگ شده بود . مقنعم و کشیدم جلوتر و رفتم تو مغازه . سرم و انداختم پایین . اکبر با دیدنم از جا پاشد و گفت :
- بفرمایید در خدمتم .
اول میخواستم اذیتش کنم ولی بعد دلم نیومد . مقنعه رو کشیدم عقب و با لبخند خیره شدم تو صورتش گفتم :
- چطوری خرسه ؟
یهو از حالت بهت در اومد از پشت پیشخون اومد سمتم و گفت :
- بلبل تویی ؟ نشناختمت . چقدر عوض شدی .
دستاش و باز کرد و من و تو بغلش گرفت . همیشه بغل گوشت آلودش بهم حس امنیت میداد .
بعد از چند دقیقه از بغلش اومدم بیرون گفتم :
- میخواستم سر کارت بذارم دلم نیومد .
- دلت نیومد ؟ تو ؟ دلرحم شدی .
خندیدم گفتم :
- چطوری ؟ حسن چطوره ؟ شهرام لاته هنوز دنبال دختره ؟ ابول چی ؟ هنوز دماغش و عمل نکرده ؟
خندید و گفت :
- چه خبرته بابا ؟ تک تک بپرس .
- آخه خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود .
حس کردم چشمای اکبر داره خیس میشه گفت :
- ما هم دلمون لک زده بود واست . خیلی نامردی رفتی حاجی حاجی مکه ؟
- نمیشد بیام این وری . ولی الان که اینجام .
خندیدم گفتم :
- یه زنگ بزن به بقچه بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد اینجا .
اکبر با خنده شماره ی حسن و گرفت بعد که گوشی رو گذاشت گفت :
- چقدر خانوم شدی .
خجالت زده سرم و انداختم پایین گفتم :
- نه بابا هنوز بلبلم .
- دِ بلبل نیستی دیگه . الان یه خانومی . هیچی از دخترای دیگه کم نداری . تازه خوشگل ترم هستی .
خندم گرفت تعریفات اکبری بود ! چند دقیقه بعد حسنم اومد با دیدنم خندید دست دادیم و گفت :
- چه عجب راه گم کردی .
- اومدم تا آخر شب پیشتون باشم .
- پس باس بگیم بروبچ جمع بشن کوچه رو قرق کنیم .
- بدم نمیاد بقیه رو هم ببینم .
- چه لفظ قلم شدی .
اکبر خندید و گفت :
- اینا عوارض درسه . میخواد خانوم دکتر شه .
گفتم :
- دکتر چیه . هنوز مونده .
اکبر گفت :
- تو میشی . خیلی بهت میاد .
حسن گفت :
- راست میگه یه قرون اومده روت !
خندیدیم مشتی تو شکمش ردم و گفتم :
- کوفت انقدر نخندین .
دوباره مثل قدیم راس 8 همه دور هم جمع شدیم . انگار برگشتیم به همون وقتا ولی من دیگه اون بلبل نبودم . حس میکردم نگاهاش بچه هام فرق کرده تنها کسی که هنوزم باهام احساس راحتی میکرد اکبر بود . حسنم میگفت باهام راحته ولی حس میکردم که گه گاه نگاهش و ازم میدزده . یا مثلا شهرام لاته بهم نخ میداد ! ولی بازم خوش گذشت . دیگه به هیراد و ستاره و اون دفتر کوفتی حتی فکرم نمیکردم . راحت باهاشون میخندیدم . تازه یاد گذشتم افتادم با اینکه دردسر زیاد داشتم اما انگار بی غم تر بودم .
ساعت 10 شب بود که از همشون خداحافظی کردم . برام مهم نبود که الان اتوبوس شاید نباشه . دلم میخواست با رفیقام باشم . هر کی یه سمتی رفت منم به طرف خیابون اصلی راه افتادم . واسه تاکسی وایساده بودم که یه صدایی گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خیلی وقت بود نشنیده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم میکرد با من من و دستپاچگی که تا حالا از مهدی ندیده بودم گفت :
- خودتی ؟ چقدر عوض شدی !
واسه تاکسی وایساده بودم که یه صدایی گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خیلی وقت بود نشنیده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم میکرد با من من و دستپاچگی که تا حالا از مهدی ندیده بودم گفت :
- خودتی ؟ چقدر عوض شدی !
- آره خودمم .
یکم نزدیک تر اومد انگار به خودش مسلط تر شده بود دستاش و رو سینش قلاب کرد و گفت :
- چی شده اومدی محله ی فقیر فقرا ؟
- هر چی باشه منم مال همین محل بودم .
- بودی ! اون بلبل دیگه مرد .
با حالت مسخره ای گفت :
- ببخشید خانوم شما ؟ باید چی صداتون کنم ؟
پورخند زدم و گفتم :
- بسه نمیخوای دست از لودگی برداری ؟
- چرا لودگی ؟ الان یه دختر خوشگل و با کمالات شدی . مگه دارم دروغ میگم ؟
- این و الان بذارم به حساب تعریف ؟
پوزخند زد و گفت :
- هر جور که راحتی خانوم خوشگله !
اخمام رفت تو هم :
- بسه مهدی حالم و داری بد میکنی .
- چرا حالت بد میشه ؟ وقتی اون آقا خوشتیپه میرسونتت یا حرفی بهت میزنه حالت بد نمیشه ؟
یا خدا این دیگه از کجا هیراد و دیده بود ؟ نیشخندی زد و گفت :
- انگار خوب با هم جیک تو جیکین نه ؟
- به تو چه ؟
- به من خیلیم ربط داره ! فکر کردی نفهمیدم که از من یه نردبون ساختی که بری اون بالا بالا ها ؟
- مگه من با جیب بریم به این بالا بالا ها رسیدم ؟ تازه کدوم بالا ؟ من که هنوز بدبختم . هنوزم یکیم مثل خودت .
- دِ نه دیگه . اومدی و نسازی . خودت و با من مقایسه نکن . یه نیگا به اطرافت بنداز ببین کجا دارم زندگی میکنم ؟ تو دیگه بالا شهری . شدی . خانوم شدی . مودب و سر به راه شدی .
- خوب اینا چه کم و زیادی به تو میکنه ؟
- اوه ببخشید دخالت الکی کردم ؟
- مهدی دست از این سیاه بازیا بردار . درست بگو ببینم چی میخوای از من ؟
- یعنی رک و راست بگم نه نمیاری ؟
با شک بهش نگاه کردم نیشخند زد و گفت :
- دیدی . انقدر اعتماد بهم نداری که چشم بسته بهم جواب مثبت بدی .
اخمام و کشیدم تو هم و گفتم :
- تو همونی که تو تاریکی شب تیزی روم کشیدی . همونی که وقتی گیر افتادم گاز موتورت و گرفتی و در رفتی . تو یه نمه واسه من رفاقت خرج کردی که حالا من چشم بسته از رو رفاقت بهت اعتماد کنم ؟ بسه انقدر به خنده ننداز منو . راه من و تو خیلی وقته جداست . والا کمم واست حمالی نکردم . بد کار میکردم واست ؟ کم کار میکردم ؟ دِ آخه بگو حرفت چیه .
اومد جلوم تو یه قدمیم وایساده بود حقیقتش میترسیدم ازش خیلی آشغال کله بود هر کاری ازش بر میومد . با ترس نگاهش کردم گفت :
- حرفم و بگم ؟ چرا ازم این همه مدت نپرسیدی دردم چیه ؟ میدونی چی کشیدم ؟
- از چی داری حرف میزنی ؟
یکم خیره نگاهم کرد گفت :
- من ازت خوشم میومد خره . چه اون زمان که اون شکلی بودی چه الان که سر و تیپت و بالا شهری کردی .
زبونم بند اومده بود . چیزی بود که هیچ وقت فکرشم نمیکردم دوباره گفت :
- واقعا انقدر خنگی که نمیتونستی این و بفهمی ؟ من واسه سر و ریختت نمیخواستمت . همون کلاه و کاپشنی که میپوشیدی واسم از همه چی قشنگ تر بود .
یهو انگار آتیشی بشه اخم کرد و بلند تر فریاد زد :
- ولی تو احمق خودت و فروختی به اون بالا شهریا . عوض شدی . ولی من هنوزم میخوامت .
انگار کم کم داشت یخام آب میشد خنده ی عصبی کردم و گفتم :
- خفه شو مهدی چرا حرف الکی میزنی ؟
صاف وایساده بود و نگاهم میکرد . دوباره گفتم :
- بگو که الکی گفتی .
فقط نگاهم کرد گفتم :
- چرا داری فکر و ذهنم و به هم میریزی ؟ من از اون چیزی که قبلا بودم کنده شدم . دیگه نمیتونم اون باشم . دیگه نمیخوام بلبل باشم . تو از چی من خوشت اومده ؟ اصلا من مگه دختر بودم که تو از من خوشت اومد ؟ هان ؟
هیچی نگفت عصبی تر به طرف رفتم یقه ی لباسش و گرفتم و تکونش دادم گفتم :
- با توام چرا جوابم و نمیدی ؟ زود باش بهم بگو . تو از چی من خوشت اومده ؟ تو از چی بلبل خوشت اومده ؟ مگه اون کی بود ؟
دستاش و گذاشت دو طرف صورتم و گفت :
- اون همه ی زندگی من بود .
چرا مهربون شده بود ؟ چرا باهام اینکارو میکرد ؟ ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- دست به من نزن لعنتی .
انگشت اشارم و جلوش گرفتم و گفتم :
- فقط اگه یه بار . . . اگه یه بار دیگه حرفی بزنی بد میبینی . فهمیدی ؟
کنار خیابون وایسادم . با تن لرزون برای یه تاکسی دست تکون دادم جلوی پام وایساد . در و باز کردم خواستم بشینم که صدای مهدی و شنیدم :
- اگه فکر کردی با اون جوجه فُکُلیت میذارم خوش باشی کور خوندی . فهمیدی ؟
نشستم توی تاکسی . حالم داشت به هم میخورد از همه چی . بیشتر از مهدی . یعنی انقدر خر بود که از بلبل خوشش بیاد ؟ صدای راننده من و به خودم آورد :
- خانوم کجا برم ؟ دربستی دیگه ؟
دربست ؟ شاید مهدی راست میگفت عوض شدم . گز کردن با اتوبوس کجا و حالا تاکسی دربستی کجا ؟ حوصله نداشتم تیکه تیکه برم سمت دفتر بذار یه روز ببینیم این پولدارا چجوری میرن و میان زیر لب آدرس و دادم و گفتم :
- آره آقا دربستی .


****
کنار در ساختمون تاکسی وایساد . گفتم :
- چقدر شد آقا ؟
- قابل نداره .
- قربون دستت .
- 10 تومن .
پول زور بود ولی مفت اینکه راحت تا اینجا اومدم . پول و دادم تاکسی دنده عقب گرفت و از کوچه رفت بیرون . سرم و انداختم پایین دستم تو جیب پالتوم بود به سمت در رفتم تا اومدم کلید بندازم در با شدت باز شد نگاهم و انداختم بالا هیراد با عصبانیت زل زد تو چشمام اومد بیرون و در و رو هم گذاشت و گفت :
- هیچ معلومه کجایی ؟ از ظهر تا حالا زدی بیرون معلومم نیست کجا رفتی . اون گوشیت و چرا جواب نمیدادی ؟ هان ؟
داشتم خونسرد نگاهش میکردم . چرا عصبانی بود ؟ اصلا چرا زده بودم از در بیرون ؟ آها دعوام شد باهاش . مهدی خدا لعنتت کنه همه ی افکارم و ریختی به هم ! دوباره گفت :
- چرا ماتت برده ؟ صدام و نمیشنوی ؟
دلیلی نداشت جوابش و بدم . از کنارش رد شدم دستم رو در بود میخواستم بازش کنم که بازوم کشیده شد عقب نگاهش کردم . دستم و محکم از توی دستش کشیدم بیرون ولی حرفی نزدم . نمیدونم چرا چیزی نمیگفتم . دلم سکوت و آرامش میخواست . یه جایی که خودم با افکار خودم تنها باشم .
نگاه عصبانیش یه رگه هایی از نگرانی پیدا کرده بود گفت :
- چرا ساکتی ؟ چرا چیزی نمیگی ؟ حالت خوبه ؟ چیزی شده ؟
هنوزم ساکت داشتم نگاهش میکردم توی چشمای عسلیش ! ولی به خاطر تاریکی هوا بیشتر به رنگ قهوه ای میخورد چشماش . در هر دو حالت خوشگل بود . خوشتیپم بود . بسه داری تو این هاگیر واگیر به چی فکر میکنی ؟ سرت و بنداز پایین و برو . به حرفاش گوش نده .
ولی انگار صداهای تو سرمم دیگه به حرکت کردنم کمک نمیکردن . دوباره گفت :
- سرمه یه چیزی بگو . ازم ناراحتی ؟ نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
کلافه دستی بین موهاش کشید . واقعا ازش ناراحت نبودم . ظهر شاید ولی الان نه . دلم براش تنگ شده بود ! چرا باید دلم براش تنگ بشه ؟
انگار به خودش مسلط تر شده بود با لحن و صدای مخصوص خودش . با همون جذبه و جدیتی که ازش سراغ داشتم گفت :
- من امروز نمیخواستم طرف خانوم سبحان و بگیرم یا به تو توهین کنم . میفهمی که ؟
باز هیچی نگفتم . زل زده بود تو چشمام گفت :
- من فقط میخواستم دعوا بخوابه و همه چی آروم بشه . فکر نمیکردم که تو ناراحت بشی .
منتظر جواب بود . ولی هنوزم ساکت بودم دوباره گفت :
- سرمه حرف بزن فکر میکنم ازم ناراحتی هنوز .
نفس عمیق کشیدم این بار با عصبانیت بیشتر گفت :
- چرا حرف نمیزنی ؟
نگاهش کردم گفتم :
- چی بگم ؟
انگار خیالش راحت شد که لال نشدم ! گفت :
- ناراحتی ازم ؟
- نه .
- راستش و بگو .
اخمام و کشیدم تو هم . دوباره گفت :
- تا این وقت شب کجا بودی ؟
باید بهش میگفتم به تو چه ! اصلا خودش تا این موقع اینجا چیکار میکرد ؟ گفتم :
- شما اینجا چیکار میکنین تا این وقت شب ؟
انگار انتظار نداشت این و بهش بگم یکم دستپاچه شد ولی بعد گفت :
- همینجوری یکم کار داشتم . تلفنت چرا خاموشه ؟
- شارژش تموم شد .
- ناراحتی هنوز ؟
- گفتم که نه .
- منم گفتم که دروغ نگو . پس چرا کم حرف و سردی ؟
واقعا کی باهاش گرم گرفته بودم ؟ گفتم :
- من مثل همیشم .
- نیستی .
چه وقت بدی رو واسه گیر دادن انتخاب کرده بود کلافه گفتم :
- بسه . نصف شبی سوال جواب کردنت گرفته ؟ میخوام برم .
اخماش بیشتر رفت تو هم گفت :
- تا وقتی من نخوام تو جایی نمیری .
- اونوقت چرا فکر کردی هر چی تو بخوای همون میشه ؟
- همینی که من میگم .
چقدر خودخواه بود . برگشتم سمت در و بازش کردم . فکر کرده من بردشم ! بازوم و گرفت و محکم من و برگردوند سمت خودش . حتی نمیتونستم از دستش خودم و آزاد کنم . شیطونه میگفت تیزی که حسن بهم داده بود و در می آوردم خط خطیش میکردما . بازوم و به زور از دستش کشیدم بیرون و گفتم :
- ولم کن من باهات هیچ حرفی ندارم . اصلا معلوم هست چت شده ؟
دوباره بازوهام و گرفت این بار محکم تر . سرم نزدیک سرش بود . توی یه قدمیش بودم . نفساش روی پوستم میخورد . هر دومون با چشمامون داشتیم با هم میجنگیدیم .


با صدای عصبانی گفتم :
- یا دستم و ول میکنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .
- چند دقیقه عین بچه ی آدم وایسا بعد هز جا دلت خواست برو .
هنوزم نگاهامون با خشم تو هم گره خورده بود گفتم :
- میشنوم .
یکم چشماش آروم تر شد . نگاهش مهربون تر بود . گفت :
- میدونی که اتفاق ظهر تقصیر من نبود .
- این و که یه بار حرفش و زدی . فکر کردم یه چیز تازه میخوای بهم بگی .
سرش و گرفت بالا یه نفس عمیق کشید دوباره سرش و انداخت پایین . زیادی بهم نزدیک بود . دستپاچم میکرد گفتم :
- ولم کن از فاصله ی دور ترم میتونیم حرف بزنیم .
نیشخند زد و گفت :
- دور تر ؟ چرا ؟ مگه الان فاصلمون چشه ؟ معذبت میکنه ؟
نمیخواستم خودم و لو بدم . واقعا معذبم میکرد . دنبال بهانه میگشتم یهو گفتم :
- از بوی ادکلنت بدم میاد .
چشماش گرد شد . دروغ که شاخ و دُم نداشت آخه ! اتفاقا خیلی خوشبو بود هر وقت کنارش وایمیستادم ناخودآگاه هی میخواستم نفس بکشم ! بهت زده گفت :
- جدی ؟
اخم کردم :
- مگه من باهات شوخی دارم ؟
سرخورده شده بود ولی هنوزم چیزی از جدیت و غرورش کم نشده بود . ازم یکم فاصله گرفت . تو چشماش خیره شدم گفتم :
- خوب میشنوم .
- اگه امروز من کاری کردم که ناراحت بشی در عوض توام من و جلوی سبحان خورد کردی .
- من ؟ کاری نکردم .
- همین که بدون اجازه ی من و بدون توجه به حرفم گذاشتی رفتی بی احترامی به من بود .
- واقعا انتظار داشتی بمونم ؟ که چی بشه ؟ بیشتر لیچار بارم کنی و اون ستاره ی ابلهم هر هر بهم بخنده ؟
- من هیچ وقت لیچار بارت نکردم . میخواستم دعوا بخوابه .
پوزخند زدم و گفتم :
- خوب دعوا رو خوابوندی الان واسه چی دیگه اینجایی و این حرفارو به من میزنی ؟
دستش و کلافه کشید تو موهای مشکیش . انگار چیزی که میخواست و نمیتونست بگه . محکم گفت :
- فردا که میای دفتر ؟
- نمیدونم .
- یعنی چی ؟
- صبح تصمیم میگیرم . میخوام برم تو .
نگاهم میکرد فقط . هیچی نگفت . منم چیزی نداشتم که بگم . به سمت در رفتم . آروم گفت :
- فردا منتظرتم . یا میای دفتر یا به زور میام میبرمت .
منتظر نشدم چیز دیگه ای بگه . سریع در و باز کردم و یه راست رفتم سمت انباری .
زندگیم شده بود عین یه کابوس . مقنعم و در آوردم و محکم پرتش کردم رو زمین . پالتومم در آوردم یه گوشه دیگه پرت کردم . رفتم یه گوشه ی دیوار نشستم زانوهام و گرفتم تو بغلم و تکون تکونشون دادم . هر وقت خیلی ناراحت بودم این کار آرومم میکرد . زل زدم به یه گوشه . من فکر میکردم حسین نمیفهمه . مهدی دیگه چرا این کارارو میکنه ؟
اون موقع که بلبل بودم و اونقدر تنها بودم هیچ کس سال تا سال نمیگفت خَرِت به چند مَن . حالا همه شده بودن دوست و رفیق و خاطر خواه !
هیرادم مشکوک شده حالا نکنه پس فردا هم اون میخواد بگه عاشقمه ؟! دیگه این یکی عمرا تو کَتَم نمیره . !
****
صدای در داشت دیوونم میکرد . این مردم آزار دیگه کی بود . نگاهی به اطرافم کردم گوشه ی دیوار چمباتمه زده بودم . دیشب اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برد ! همه ی تنم خشک شده بود با ناله از جام بلند شدم و گفتم :
- کیه ؟
صدای عصبانی هیراد و شنیدم :
- یا همین الان این در لعنتی رو باز میکنی یا میشکنمش .
نگاهی به گوشیم انداختم 10 صبح بود . جدی جدی نرفته بودم دفتر ! حالا از کجا به این میفهموندم که بی قصد و غرض بوده ؟ گفتم :
- وایسا الان باز میکنم .
دوباره پالتوم و پوشیدم مقنعمم سرم کردم در و آروم باز کردم سعی کردم جدی باشم گفتم :
- چی شده سر صبحی ؟
اخماش تو هم بود باز ! گفت :
- گفتم که نیای سر کار میام میبرمت .
نتونستم جلو خودم و بگیرم خندیدم گفتم :
- خواب موندم .
دستاش و رو سینش قلاب کرد و گفت :
- که خواب موندی ؟ مسخرمم میکنی ؟
- نه جدی خواب موندم .
- خیلی خوب بیا بالا . این سبحان باز نیومده کلی هم کار ریخته رو سرم . فریدم که طبق معمول با همسر گرامیش رفته بیرون . بیا باید کمکم کنی .
- چیکار کنم ؟
- یه امروز و تا سبحان بیاد جاش بشین .
نمیدونستم گوشام درست میشنوه یا نه . من ؟ منشی بشم ؟ داشتم بال در میاوردم گفتم :
- شما برین بالا . منم تا 5 دقیقه دیگه میام .
از اینکه لحنم یهو رسمی شده بود تعجب کرد ولی سر تکون داد و به سمت پله ها رفت .
آخ جون بالاخره منشی شدم ! اصلا ناراحتی ها و حرفایی که دیشب شنیده بودم همش انگار از ذهنم رفته بود بیرون . خدا خدا میکردم تو این 5 دقیقه سر و کله ی این سبحان پیدا نشه . سریع مقنعم و درست کردم و رفتم بالا . هیراد کنار میز منشی وایساده بود و داشت به یه تلفن جواب میداد .
آروم رفتم پشت میز نشستم . با ذوق خاصی نگاهش میکردم . حالا همچین ذوق میکردم که انگار مدیر عامل یه شرکت بزرگ شده بودم . " به اونجاها هم میرسی سرمه خانوم "
هیراد تلفن و قطع کرد و گفت :
- کارارو که بلدی ؟
سری تکون دادم . سها کم و بیش بهم یاد داده بود که چیکارا میکنه . گفت :
- خوبه .
بدون حرف اضافی رفت سمت اتاقش .

یک ساعتی مشغول کار بودم سها خیلی کارارو راحت تر از من سر و سامون میداد کلا سرعتش بیشتر بود ولی منم در حد خودم بدک نبودم حداقلش این بود که از ستاره بهتر بودم . دختره ی فیس و افاده ای . الهی اخراج بشه از دستش راحت شیم ! اصلا وقتی بهش فکر میکردم خونم به جوش میومد !
ساعت 12 بود از صبح تا حالا هیراد چایی نخورده بود . بالاخره امروز بهم ترفیع داده بود باید هواش و داشته باشم . رفتم سمت آشپزخونه براش چایی ریختم . توی یه ظرف کوچیکم چند تا شیرینی گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای به در زدم با شنیدن صدای بفرماییدش رفتم تو .
دستاش و زیر سرش گذاشته بود و به صندلیش تکیه زده بود و سقف و نگاه میکرد . با دیدن من سریع صاف نشست . سینی چای و شیرینی رو جلوش گذاشتم . با یه حالت ذوق زده و مظلوم گفت :
- مرسی واقعا از صبح تا حالا دلم چایی میخواست .
یه لبخند بهش زدم . میخواستم برم که با حرفش متوقفم کرد :
- نمیدونم چرا همیشه سرنوشتم تنهاییه . اون از فرید که تا زن گرفت اصلا انگار نه انگار که یه دوستیم داره . اینم از وضع سوت و کور دفتر .
نگاهش کردم داشت به استکان چاییش نگاه میکرد و انگشتش و لبه ی استکان میکشید .
نمیدونم چرا اینارو به من میگفت . راستش جا خوردم . ولی حس میکردم که دلش گرفته . یه لحظه دلم براش سوخت . عین این بچه ها لب ورچیده بود . خبری از هیراد خود خواه و مغرور نبود بیشتر تو خودش فرو رفته بود . دوست داشتم برم کنارش و بغلش کنم . بهش بگم من پیشتم چرا ناراحتی ؟ " کوفت نمیخواد حس انسان دوستیت گل کنه . همینت مونده این کار و بکنی . کافیه بره رو موج برزخش ! اونوقت به همین راحتی که بهت ترفیع داده به همین راحتیم اخراجت میکنه ! " جلوی خودم و گرفتم و از همون جا با دلسوزی نگاهش کردم .
یهو از جاش بلند شد و کتش و از پشت صندلیش برداشت . با تعجب به این حرکتش نگاه میکردم . گفتم :
- جایی میرین ؟
سرش و تکون داد و گفت :
- آره میخوام برم ناهار و بیرون بخورم . امروز به خودم استراحت میدم کلا !
- ولی امروز دو تا قرار دارینا .
- زنگ بزن کنسلشون کن . حال و حوصلش و ندارم .
سر تکون دادم و از اتاقش رفتم بیرون . تلفن و برداشتم قراراش و کنسل کردم . دستم و زده بودم زیر چونم . حالا من تنهایی چیکار میکردم ؟ دیروز پیش اکبر و حسن بودم . هر روزم که نمیشد پاشم برم اونجا . تازه دیروز 10 چوق پیاده شده بودم ! کس دیگه ای رو هم نداشتم که برم پیشش . بِخُشکی شانس ! حالا ما یه روز ترفیع گرفتیما این شازده نموند دفتر ! بیا حالا هی واسش دل بسوزون . یکی رو میخوای که واسه خودت دل بسوزونه .
هیراد کیف به دست از اتاقش اومد بیرون . زیر لب از هم خداحافظی کردیم به سمت در رفت یکم مکث کرد بعد برگشت سمت من با یه لحن نامطمئن گفت :
- میخوای توام باهام بیای ؟
با این حرفش یهو دستم از زیر چونم در رفت . کم مونده بود فکم بخوره رو میز . انگار فهمید جا خوردم . سعی کرد قیافه ی خونسرد همیشگی رو به خودش بگیره . گفت :
- خوب توام تنهایی . منم که تنهام . ناهارم که نداری . داری ؟
دستپاچه گفتم :
- مرسی مزاحم نمیشم .
- مزاحم نیستی . میای ؟
واقعا نمیدونستم چی جواب بدم . برام سخت بود بشینم جلوی هیراد و تنهایی باهاش غذا بخورم . داشتم دست دست میکردم . نمیدونستم چی بگم از یه طرفم دوست نداشتم تنها برم تو اون انباری کوچیک و تاریک . هیراد انگار فهمید که دودلم گفت :
- یه ناهاره همش .
نگاهش کردم . چشماش یه مدلی بود . حس میکردم دوست داره باهاش برم . " بچه دلش گرفته برو خوشحالش کن ! " فقط به خاطر هیراد میرفم وگرنه من که نمیخوام باهاش برم ! گفتم :
- باشه .
یه لبخند محو تو صورتش حس کردم جفتمون با هم از در دفتر زدیم بیرون . میخواستم از پله ها برم پایین که گفت :
- بیا با آسانسور بریم .
با من من گفتم :
- از آسانسور میترسم .
خندید گفت :
- ترس نداره که .
بعد تو چشمام با آرامش نگاه کرد و گفت :
- نترس من باهاتم .
دوباره چشماش شیطون شد و گفت :
- اگه یهو آسانسور خراب شد قول میدم خودم عین سوپر من نجاتت بدم .
نمیدونم چرا با این حرفش خجالت کشیدم . بسه انقدر ترسو نباش ! با هم وارد آسانسور شدیم . دکمه ی پارکینگ و زد در آسانسور بسته شد . نفسم و حبس کرده بودم . من و اون توی یه اتاقک آهنی که وضعیتش معلوم نبود زندانی شده بودیم . یه نفس عمیق کشیدم همراه با این نفس عمیق بوی ادکلنش بود که حسابی بینیم و نوازش میکرد . یکم آروم تر شدم . همین که تنها نبودم خودش خیلی خوب بود .
بالاخره آسانسور وایساد یه نفس راحت کشیدم که هیراد متوجه شد و خندید . با هم به سمت ماشینش میرفتیم که دیدیم ذکاوت از ماشینش پیاده شد با دیدن من و هیراد کنار هم اخمی کرد و سلام کرد . هیراد این بار با خوش رویی جوابش و داد ذکاوت رو به من گفت :
- سرمه خانوم خوبین ؟ همیشه به گردش .
نمیدونستم چی بهش بگم . هیراد لبخند زد و گفت :
- داریم میریم رستوران ناهار بخوریم آقای ذکاوت . سرمه سوار شو دیر میشه . شما تشریف نمیارین ؟
ذکاوت از حرص دندوناش و رو هم فشار میداد . نمیفهمیدم اینا بینشون چی بود که هر بار یکیشون برزخ میشد . ذکاوت گفت :
- نه ممنون . نوش جان .
بعد بدون حرف دیگه ای خداحافظی کرد و رفت . سوار ماشین هیراد شدیم و به سرعت از ساختمون دفتر دور شدیم .


یه ذره که رفتیم گفت :
- خوب حالا ناهار چی دوست داری بخوری ؟
برگشتم سمتش داشت نگاهم میکرد . این چرا اینجوری میکرد ؟ دستپاچه شده بودم گفتم :
- نمیدونم فرق نداره .
هیراد یکم فکر کرد و بعد بدون هیچ حرفی حرکت کرد . کمتر از نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی در یه رستوران . از ماشین پیاده شدیم . مثل بچه یتیما پشت هیراد قایم شده بودم . رستورانش خیلی کلاس بالا بود . هیراد رفت تو در و باز نگهداشت که منم برسم بهش . قدمام و سریع تر برداشتم . رسیدم کنارش زیاد کسی تو رستوران نبود . هیراد سرش و آورد کنار گوشم و آروم گفت :
- کجا دوست داری بشینیم ؟
فقط تونستم آروم بهش بگم که نمیدونم . نگاهش و تو رستوران چرخوند و گفت :
- اونجا خوبه ؟
نگاهم به اون سمت کشیده شد . یه میز دونفره بود گوشه ی دنج رستوران دید چندانی هم نداشت آروم سر تکون دادم . وقتی نشستیم یه گارسن اومد منوهارو داد دستمون . نگاهم رو منو نبود . بیشتر به صورت هیراد خیره شده بودم . صورتش شیش تیغ و صاف بود . موهای مشکی پرپشتش و حالت داده بود به سمت بالا . بینیش نه زیاد درشت بود نه کوچیک بود . ابروهای پر و خوش حالتی داشت . روی چشماش دوباره ثابت موندم . چشماش ! چقدر چشماش خواستنی بود . مخصوصا امروز که یکم غم و مظلومیتم توش بود .
هیراد منو رو بست سرش و آورد بالا و گفت :
- من میخوام . . .
وقتی نگاه خیره ی من و دید ساکت شد . تازه فهمیدم چه گندی زدم سرم و انداختم پایین . قیافش و نمیدیدم ولی تو صداش خنده موج میزد گفت :
- انتخاب کردی ؟
- نه هنوز دارم میخونمش .
- منو رو میخونی یا صورت منو ؟
چقدر پررو بود گفتم :
- مثلا واسه چی باید صورت شمارو بخونم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- آخه زل زده بودی به من .
- نخیرم داشتم پشت سرتون و نگاه میکردم .
خندید و گفت :
- باشه جوش نیار تو به من زل نزده بودی .
با عصبانیت گفتم :
- من به تو زل نزده بودم .
- خوب منم که همین و گفتم .
دوباره زد زیر خنده با حرص نگاهم و دوباره به منو دوختم . گفت :
- خوب قهر نکن . حالا چی میخوری ؟
- نمیدونم .
- من میخوام برگ بخورم . تو دوست داری ؟
دروغ چرا تا حالا نخورده بودم . فقط سرم و تکون دادم . بالاخره غذا بود دیگه ! هیراد لبخندی بهم زد و گارسون و صدا کرد . سفارشاتمون و دادیم . حالا تا حاضر شدن غذا باید صبر میکردیم .
هیچ حرفی نداشتیم با هم بزنیم . الکی در و دیوار و نگاه میکردیم . بالاخره یه سوال به ذهنم رسید گفتم :
- الان اگه خانوم سبحان بره سمت دفتر چی ؟ پشت در میمونه که ؟
هیراد شونه هاش و بالا انداخت . دستاش و روی سینش قلاب کرد و به صندلیش تکیه زد گفت :
- به ما چه میخواست زود بیاد . درس عبرت میشه واسش که از این به بعد سر وقت بیاد !
سرخورده شدم . دلم میخواست بگه اخراجش میکنم ولی گفته بود براش درس عبرت بشه واسه دفعه های بعد ! شانسم نداری سرمه !
غذاهامون و آوردن . نگاهی به کباب انداختم عطر و بوش که خوب بود . هیراد تشکر کرد و با چنگال و چاقو شروع به خوردن کرد . میخواستم تیکه های کباب و از هم جدا کنم ولی خیلی سفت بود . قاشق و چنگالم و بین شکافی که توی کباب درست کرده بودم فشار میدادم و سعی میکردم از هم جداشون کنم . انقدر فشار دادم که بالاخره کبابه تیکه شد ولی یه تیکش پرید رو خودم و همه ی مخلفات کنار بشقابم ریخت رو میز . سرم و از خجابت نمیخواستم بلند کنم . حتما هیراد الان مسخرم میکرد . ای دست و پا چلفتی ! صدای متین هیراد و شنیدم :
- کمک میخوای ؟
سرم و گرفتم بالا . جدی بود اصلا هم نمیخندید قبل از اینکه چیزی بگم بشقابم و از جلوم برداشت و گذاشت کنار خودش . چاقویی که دست نخورده کنارم مونده بود و برداشت و با چنگال خودم کبابارو برام تیکه تیکه کرد . خجالت کشیدم . عین این بچه های کوچیک شده بودم که نمیتونن خودشون کاراشون و بکنن . وقتی کارش تموم شد بشقاب و برگردوند جلوم و گفت :
- الان بخور .
زیر لب تشکر کردم و آروم آروم شروع به خوردن کردم . غذای خوشمزه ای بود منم خیلی گشنه بودم . حسابی بهم چسبید . وقتی سرم و از رو غذام بلند کردم دیدم هیراد همینطوری که داشت نوشابش و میخورد با یه لبخند محو من و نگاه میکرد . یه نمه خجالت کشیدم . عین این نخورده ها افتاده بودم به غذا !
وقتی نگاهم و دید آروم گفت :
- خوشمزه بود ؟
- ممنون .
- خواهش میکنم . سیر شدی ؟ چیز دیگه ای نمیخوای ؟
سرم و به طرفین تکون دادم . اشاره ای به گارسون کرد اونم صورت حساب و توی یه جلد چرمی برامون آورد هیراد پول و لای جلد چرمی گذاشت و گفت :
- بریم .
از در اومدیم بیرون . دوباره سوار ماشینش شدیم . خوب گردش تموم شد . باید دوباره برگردم خونه . حوصله ی خونه رو نداشتم . انگار هیرادم نداشت چون گفت :
- موافقی یه ذره بریم بگردیم ؟
با تعجب نگاهش کردم . عجب هم پایی رو واسه خودش انتخاب کرده بود ! گفتم :
- با من ؟
- آره . میای ؟
سعی کردم انقدر متعجب نشم و خودم و دست کم نگیرم . مگه من چم بود که نخواد باهام بره گردش ؟ گفتم :
- کجا بریم ؟
- من دلم میخواد برم سینما .
یکم فکر کردم . گفت :
- دوست داری ؟ یا اصلا هر جایی که تو دوست داشته باشی میریم ؟
این مهربونیش من و هلاک خودش کرده بود گفتم :
- سینما خوبه .
لبخندی زد روش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- پیش به سوی سینما .
حرکات و رفتارش برام عجیب بود . حس میکردم شاید زیادم وجود من براش مهم نباشه . بیشتر دوست داشت یه جوری سرگرم شه .

چون وسط هفته بود سینما چندان شلوغ نبود هیراد بلیط گرفت داشتیم از جلوی بوفش رد میشدیم که هیراد گفت :
- چیزی میخوری بخرم ؟
با دیدن اون همه خوراکی خوشمزه اصلا هیراد و کلاس گذاشتن و همه چی رو فراموش کردم . یاد سینما رفتنمون با اکبر و حسن افتادم . سر خیابونمون یه سینمای فکستنی بود بعضی وقتا که پول دستمون بود ولخرجی میکردیم و میرفتیم سینما . اونجا انقدر چیز میز میخوردیم و حرف میزدیم که خدا میدونست ! گفتم :
- پف فیل میخوام .
هیراد رو به فروشنده گفت :
- آقا دو تا بسته پف فیل بدین .
فروشنده ها سفارش و آورد هیراد میخواست حساب کنه که ذوق زده گفتم :
- پفکم میخوام .
هیراد خندید و گفت :
- یه بسته پفکم بدین .
دوباره فروشنده سفارشمون و آورد دوباره گفتم :
- نوشابم میخوام .
هیراد یه نگاهی بهم کرد و گفت :
- نوشابه ؟ با پفک و پاپ کورن ؟؟؟ حالت بد میشه .
بدون اینکه نگاهم و از روی خوراکیا بردارم گفتم :
- نه بد نمیشه .
- باشه هر جور راحتی .
فروشنده نوشابه رو هم روی بقیه ی جنسامون گذاشت . چشم از خوراکیا برداشتم هیراد با قیافه ی بانمکی گفت :
- اگه تموم شد حساب کنم ؟
آروم سرم و تکون دادم . یعنی خیلی پررو بازی در آوردم ؟ نه بابا هیراد از خودمونه ! با دستایی پر از خوراکی رفتیم سمت سالن . اصلا دقت نکردم ببینم فیلمش چی هست !
روی صندلیامون نشستیم . فاصله ی صندلیامون خیلی کم بود . سالن سینما تاریک بود فیلم شروع شد . کمتر از نیم ساعت همه ی خوراکیام و خوردم هیراد هنوزم داشت تک تک پف فیل میخورد . یکم بهش خیره شدم برگشت سمتم و پرسشگر نگاهم کرد . نگاهمو انداختم رو بسته ی پف فیلش . لبخند زد و پف فیل و بین جفتمون گرفت . حواسم به فیلم رفت . همینجوری پشت سر هم دستم و تو بسته ی پف فیل فرو میکردم . یه لحظه دستم به دست هیراد خورد عین برق گرفته ها دستم و کشیدم بیرون . چقدر دَله ای آخه . حالا یه دونه کمتر بخوری میمیری ؟ هیراد بسته ی پف فیلش و به سمتم گرفت و آروم گفت :
- من نمیخورم . مال تو .
بیا همین و میخواستی ؟ بی میل ازش گرفتم . اشتهام کور شده بود . اصلا دیگه حواسم به فیلم نبود میخواستم از اونجا نجات پیدا کنم . خیلی نزدیک هیراد بودم . یه جور ناپرهیزی بود ! عادت نداشتم انقدر هیراد و مهربون ببینم . امروز مثل باباهایی که بچه ی شیطونشون و آوردن گردش باهام رفتار میکرد . واقعا اگه بابا میشد بابای خوبی میشدا .
نفس عمیقی کشیدم . سعی کردم نگاهم و بدم به پرده ی سینما ولی هر کار میکردم نمیتونستم تمرکز کنم روش !
همینجور خیره به پرده بودم که نم نم چشمام اومد رو هم احساس خواب آلودگی میکردم . یه چرت زدن که ایرادی نداشت ! خودم و به دست خواب سپردم .
****
تکونای دستی من و از خواب بیدار کرد . صدای آرومش و کنار گوشم میشنیدم :
- سرمه . سرمه نمیخوای پاشی ؟ فیلم تموم شد .
کم کم چشمام و باز کردم سرم خم شده بود رو شونه ی هیراد عین جن زده ها یهو پریدم و گفتم :
- ببخشید یهو خوابم برد .
خندید گفت :
- اشکال نداره خوش خواب . بریم ؟
- من هیچی از فیلم نفهمیدم !
- چیزی رو هم از دست ندادی . مسخره ترین فیلم زندگیم بود .
از جامون بلند شدیم سالن تقریبا خالی شده بود و جز نفرات آخری بودیم که از در رفتیم بیرون . جلوی در سینما یه لحظه شلوغ شد . هیراد گفت :
- بیا از این ور بریم سمت ماشین .
داشتیم از بین جمعیت خودمون و میکشیدیم بیرون که یه مردی خورد به هیراد و گفت :
- ببخشید آقا .
هیراد گفت :
- خواهش میکنم .
توی یه چشم به هم زدن ازمون دور شد یهو فهمیدم اوضاع از چه قراره سریع دنباله مرده دویدم . صدای هیراد و میشنیدم که میگفت :
- سرمه . کجا میری ؟ ماشین این طرفه .
بی توجه به صدای هیراد دنبال مرد میدویدم . وقتی فهمید دنبالشم سرعتش و بیشتر کرد . با اون پالتو خوب نمیتونستم بدوم . توی همون حالت سعی میکردم دکمه ی آخرم و باز کنم . ولی انگار گیر کرده بود انقدر فشارش دادم که دکمه از جاش در اومد در عوض راحت تر میتونستم بدوم . تقریبا به یه قدمیش رسیده بودم .
دستم و دراز کردم که لباسش و بگیرم ولی سریع دوید و ازم دورتر شد دوباره سرعتم و بیشتر کردم و دویدم سمتش . نه که مرد بود قدرت بدنیش بیشتر بود . از شانس خوبم یه لحظه که برگشت ببینه کجام یهو خورد به یه شاخه ی درخت که تو پیاده رو اومده بود بعد ولو شد رو زمین .
از فرصت استفاده کردم سریع خودم و بهش رسوندم تیزی حسن و از تو جیبم در آوردم و گفتم :
- ببینم به خیالت داری چیکار میکنی ؟ کیف و رد کن بیاد .
مرد با التماس گفت :
- باشه باشه . غلط کردم . نزنی ناکارمون کنی .
- حرف نزن کیف و بده بیاد .
کیف پول هیراد و گرفت سمتم از دستش قاپیدم و توش و نگاه کردم . پولاش سر جاش بود .
صدای هیراد من و به خودم آورد :
- یهو کجا دویدی ؟ نفسم گرفت تا اینجا دنبالت کردم .
کیف و گرفتم طرفش و گفتم :
- واس خاطر این دویدم .
رو به مرده گفتم :
- پاشو برو .
همینجوری داشت مات نگاهم میکرد که گفتم :
- هنوز که وایسادی . دِ برو دِ .
سریع دو تا پا داشت دو تای دیگه هم قرض کرد و رفت .
هیراد متعجب کیف و ازم گرفت و گفت :
- این و کی ازم زد ؟ اصلا نفهمیدم . تو از کجا فهمیدی ؟
تیزی رو گذاشتم جیبم و گفتم :
- یه مانتو هم ضرر کردم .
هیراد نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- نگفتی از کجا فهمیدی ؟
سرم و انداختم پایین گفتم :
- اینجور کارا رو ما خیلی وقت پیش کردیم . دیگه حواسمون جمعه .
ادامه در قسمت بعد.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد