ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب
سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف
و
آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از
مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا
احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه
خوردن
صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف
نمیامد اما همه جا سفید بود
مش حسین
در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و
پنجره را باز کرد
و بلند
گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
چهره ی
شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد
آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه
شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که
امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
یلدا سر
جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات
را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر
جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و
برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را
گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و
شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.
صبح همه
جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر
پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده
تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این
را میدانست.